گنجور

 
بلند اقبال

باز شد از فر فرودین جهان چون روی یار

باز ایام خزان بگذشت وآمد نوبهار

هم چمن از سبزه وه وه گشت همچون خط دوست

هم دمن از لاله به به گشت همچون خد یار

یک طرف کوکوزنان بر سرو خوش الحان تذرو

یک جهت چه چه کنان بر شاخ گل مسکین هزار

گوشه ای آواز بلبل حدی آهنگ کلنگ

جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار

سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین

این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار

یک طرف از بوی سنبل یکجهت از عطر گل

صحن گلشن گشته گوئی صفحه چین وتتار

اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین

غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار

خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل

خود مرا باشد ز خون دیده دامن لاله زار

شعله آتش به پیش چشمم آید شاخ گل

ناله بلبل به گوشم هست چون صوت حمار

دوش با حالی پریشان تر ز زلف مه رخان

بودم اندر کنج حجره از خیالی دل فکار

کز درم ناگه درآمد آن بت عابد فریب

با رخی چونماه با قدی چو سرو جویبار

بارک الله مژه اش گیرنده چون چنگال شیر

لوحش الله طره اش پیچیده چون اندام مار

جان فدای ابروی وگیسوی او بادا که بود

آن یکی مانند قنبر و آن یکی چون ذوالفقار

گفت چونی چون کنی هستی چرا این سان غمین

روز وشب بی چهر وزلفم با شدت چون کار وبار

گفتم ای مه پنج شش سال است کاندرملک فارس

زحمتی بینم که دید ازهفتخوان اسفندیار

گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود

بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار

گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر

خاصه فصل نوبهاران خاصه حال اختیار

خاصه از شیراز و خاصه از برشوخی چومن

خاصه عهد دولت شهزاده با اقتدار

خاصه درعهد وزیری چون فلانی بی نظیر

که کند یکتا خدایش سرفراز و پایدار

گفتم ای شوخ آنچه فرمایش کنی باشد درست

لیکن از حق مگذر انصاف ومروت کن شعار

از چه رو مانم به ملک فارس کاندر فارس نیست

یک تنی کز وی شود آسوده جانی بیقرار

نه جفای اره می دیدند ونه جور تبر

گر نمی بودی درختان را به جای خود قرار

خودگرفتم فارس باشد رشک فردوس برین

خودگرفتم دارد از هر سو هزاران چشمه سار

خود گرفتم کآب رکن آباد باشد سلسبیل

خود گرفتم سلسبیل این سان نباشد خوشگوار

خود گرفتم جعفرآباد ومصلی را بهشت

خود نسیمش را گرفتم مشکبوی ومشکبار

راست است آری که از ایمان بود حب وطن

راست است آری که می باشد سفر قطعه ز نار

لیک درجائی که جز خواری نبخشد حاصلی

گرچه فردوس است آنجا زیستکردن هست بار

نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس

بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار

سالها باشد که خون دل خورم در این بلند

هم زضعف طالع خودهم ز جور روزگار

دهر پنداری مرا کرده است ابابیل گمان

کز هوا قوتم دهد سال ومه لیل ونهار

تا به کی مانم به ملک فارس در رنج وتعب

چند باشم خوار وزار وبینوا وسوگوار

تا به کی باشم ذلیل خواجه ارزق سپهر

تا به کی مانم اسیر شحنه پنجم حصار

آنچنان حیران و سرگردانم اندر کار خویش

کاید اندر پیش چشمم روز روشن شام تار

نه مرا دستی که تا بر سر زنم از جورچرخ

نه مرا پائی که تاجائی روم از این دیار

نه چنان همت که از عالم کنم یکسر گذشت

نه چنین طاقت که با هر وضع باشم سازگار

نه چنان قوت که با افلاک آیم در نبرد

نه چنین نیرو که با گردون نمایم کارزار

نه زبانی تا زمانی بازگویم راز دل

نه توانی تا که آنی اشک ریزم ابروار

نه دگر هوشی بسر کز حال دل جویم خبر

نه دگر خونی به دل کز دیده ریزم بر کنار

ترسم اندر فارس آید جانم از سختی بلب

وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار

بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت

می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار

پای رفتارم ندارم ورنه چرخ کینه جو

داده بودم تاکنون از صفحه گیتی فرار

اف به رفتار تو ای نیلی سپهر کج روش

تف به کردار تو ای گردنده چرخ کج مدار

هرکه با من دوست است او را کنی خوار و ذلیل

وآنکه با من دشمن است او را ببخشی اعتبار

قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ

عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار

افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن

با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار

مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید

از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار

نیست غم گر آسمان دارد به من کین کهن

کاسمان تا بوده با هر کس همنیش بوده کار

دردها دارم به دل پنهان که درمانیش نیست

هم مگر درمان کند از لطف میر کامکار

کنز احسان مجمع اوصاف قاموس کرم

کان بخشش منبع انصاف برهان وقار

میرزا تقی که هنگام عطا دست ودلش

هست چون بحر محیط وهست چون ابر بهار

خامه ای در وصف خلق اوست اینسان عنبرین

نامه ام از نقش جود اوست این سان زنگار

نوک کلکش باشد اندر چشم امیدکسان

چون سر پستان مام وکام طفل شیرخوار

از سخایش دوش آوردم حدیثی بر زبان

چون بدیدم دامنم پر شد ز در شاهوار

کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب

سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار

رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین

تا قیامت کس نبیند درجهان رنگ غبار

هرکه می بینی به دوران میکند فخر از هنر

جز وجود وی کز او باشد هنر را افتخار

سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست

بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار

شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی

گرچه باشد هر نهانی بر ضمیرت آشکار

یک دوسال اکنون رود کز کین چرخ کج روش

گشته نقد خواهش ما بی رواج و کم عیار

آنچنان جوری که مادیدیم از دست فلان

دیده از دندان اره کی کجا پای چنار

اینهمه تخفیف کز شاه جهان شد مرحمت

غیر ما بردند هرکس از صغار و ازکبار

زاین گذشته جمع ارباب مرا کردند بیش

شکر یزدان راکه گردیدند آخر شرمسار

راست گویم باورت گر نیست زاین وآن بپرس

آنکه جمعش صد نبد تخفیف دادندش هزار

ای مسلمانان مسلمانی کجا واین روش

ای خداترسان خداترسی کجا واین قرار

زاین تعدی ها روم ناقوس بوسم در فرنگ

وافکنم زنار بر دوش از یمین و از یسار

الغرض دفتر ز نظم من بود بی نظم تر

زانکه جمعی بی سواد وخط شدندی خط گذر

فاضل از باقی نمی دانند وبارز را ز حشو

جمع را از خرج نشناسند و گوش از گوشوار

دفتر توجیهشان را بین وطرحش را نگر

حاش لله بود اگر این طرح تا پیرا وپار

من نمی گویم چه کن خوددانی وتدبیر خویش

هوشیاری وتو را مزدور باشد کوشیار

پایه خود را ببین منگر به استعداد من

من چو جوئی هستم و باشی تو بحری بی کنار

بهتر آن باشد که کوشم بردعایت زآنکه هست

حسن نیکوئی هر گفتاری اندر اختصار

تا حواس خمسه پنج وتا موالید است سه

تا جهات سته شش تا آخشیجان است چار

از هیولا وصوراجسام تا گرددعیان

در بدن تا عقل ونفس شخص باشد مستعار

جوهر اجسام را تا در جهان باشد وجود

باد در دوران وجودت در پناه کردگار

هم حسودت باد غمگین هم حبیبت باد شاد

این همیشه پایدار و آن هماره پای دار