گنجور

 
بلند اقبال

گویداعمش مکه میرفتیم ما

منزلی را در دهی کردیم جا

اندر آن ده میل گردش کردمی

پس گذر در کوچه ای آوردمی

درب خانه میگذشتم ناگهان

یک زنی دیدم بهصد آه و فغان

زار و رنجور وعلیل وکور بود

کور ازچشم ودش پرنور بو

بود یا رب یا رب او را بر دو لب

چشم می کرد از خدای خود طلب

گفت زامرت ای خدای بی نیاز

آفتاب از سمت مغرب گشت باز

از برای حیدر صفدر علی

بن عم ودامادپیغمبر علی

قرب وجاهش بود پیشت بیشمار

باودهم سوگندت ای پروردگار

بازگردان چشم من را هم به رو

همچو قرص آفتاب از بهر او

دور فرما کوری از من یا غفور

ده مرا چشم وبه چشمم بخش نور

گویداعمش اینکه از آن زن به دل

آتش حیرت مرا شد مشتعل

بس تعجب کردم از گفتار او

شد بهگل پایم از اخلاصش فرو

پس دو دینار زرش هشتم به دست

تا دهم لله غم او راشکست

دست مالید و بدور انداخت زر

گفت ای صاحب زر ظاهر نگر

مر مرا دیدی ذلیل وخوار و زار

کور و رنجور وعلیل و سوگوار

زربه من کردی عطا اف بر تو باد

من نخواهم شد از احسان تو شاد

این تصدق را به مسکینی بده

زاهل شهرم من مبین هستم به ده

دوستداران امیر المؤمنین

بی نیازند از همه روی زمین

نیستند ایشان ذلیل وخوار کس

دور هستند از هوی و از هوس

گنج اعمالشان نیاید درنظر

زر به دیگر کس بده از من گذر

پس به کیسه کردم آن زر را و زود

رفتم آنجائیکه منزلگاه بود

لیک درهر منزل وهر رهگذر

از خیال اونمی رفتم به در

چون به مکه رفتم وباز آمدم

بار دیگر وارد آن ده شدم

رفته تا ز آن زن خبرگیرم چه شد

شد بهاو یا هست کور آن سان که بد

اعتقاد اوثمر آخر چه داد

همچنان غمگین بود یا گشته شاد

چشم او روشن و یاکور است باز

کردچون با اوخدای کارساز

دیدم آن زن را دوچشم روشن است

از غم آزاد او چو سرو گلشن است

پیش رفتم حال پرسیدم ز وی

گفتمش چشم تو روشن گشت کی

گاه و بیگه یادمی کردم زتو

غصه ها پیوسته میخوردم ز تو

شک یزدان را که روشن گشته ای

نوربخش دیده من گشته ای

گفت زن ای مرد بر گوکیستی

مردم این کوی واین ده نیستی

کی مرا دیدی کجا بشناختی

نردیاری را به من کی باختی

گفتمش روزی گذشتم ز این مکان

دیدمت کوری و در آه وفغان

چشم از مهر علی می خواستی

خوب کار خویش را آراستی

یاد اگر داری زری بخشیدمت

خوار وزار و بینوا چون دیدمت

ریختی زر را به دور از روی قهر

شهد درکامم نمودی همچو زهر

اف به من کردی وگشتی تلخکام

حال بهر من به حق آن امام

سرگذشت خویشتن را بازگو

پیش من بنشین زمانی راز گو

چون شدی روشن بکن روشن دلم

خواهم آسان از توگردد مشکلم

گفت زن شش شب همی نالیدمی

روی برخاک زمین مالیدمی

گه خفی دادم قسم گاهی جلی

پاک یزدان را به شاه دین علی

در شب هفتم شب آدینه بود

کایزد از لوح دلم غمها زدود

شخصی آمد پیش وگفت ای زن یقین

دوست هستی با امیر المؤمنین

گفتمش آری علی را دوستم

نیست جز مهرش به مغز و پوستم

با امید مهر او در روز و شب

می کنم حاجت ز رب خود طلب

گفت آن شخص ای کریم ذوالجلال

ای خدای بی مثال بی زوا ل

این زن ار صادق بود از جان و دل

روشنش کن در دلش حسرت مهل

چشم بینائی به او فرما کرم

وارهان او را ز درد ورنج وغم

ناگهان برچشم من مالید دست

گشت روشن چشم من این سان که هست

روشن و بینا ز دست او شدم

داد صهبائی ومست اوشدم

دیدم او راهست مردی سبزپوش

نور ریزد از سر و رویش به دوش

گفتم او را کیستی نام توچیست

بازگو گر در دلت مهر علی است

کز تو روشن گشت چشم کور من

من شدم موی ودستت طور من

از تو منت ها بود برجان من

پر شداز احسان تو دامان من

گفت آن مرد ای زن نیکو سیر

من علی را چاکرم در بحر و بر

نه که من قابل با این منصب کیم

من ز خدام محبان ویم

دان که نامم خضر پیغمبر بود

زندگانی من از حیدر بود

نه ز آب زندگانی زنده ام

زنده ام من چون علی را بنده ام

وز علی جویم مدد در بحر و بر

این بگفت و گشت غایب از نظر

یا امیر المؤمنین ای نور پاک

ای ولی کبریا روحی فداک

خضرا را فرما که فرماید مدد

وارهاند مرمرا هم از رمد

تا ببینم معجزاتت را نکو

چون بلنداقبال گردم مدح گو