گنجور

 
بلند اقبال

شورش حشر به هر راهگذر می‌بینم

سیل خوناب جگر تا به کمر می‌بینم

تلخی زهر هلاهل ز شکر می‌بینم

این چه شوری‌ست که در دور قمر می‌بینم

همه آفاق پر از فتنه و شر می‌بینم

ساقی دهر به دوران من دردآشام

جام می خون دل و دیده همی ریخت به جام

صبح امید مرا کرده فلک تیره چو شام

هر کسی روزبهی می‌طلبد از ایام

علت آن است که هر روز بتر می‌بینم

ای فلک جور تو تا کی ستمت تا چند است؟

هر کجا بی سر و پایی‌ست به دولت بالان

هر کجا یوسفی او راست مکان در زندان

اسب تازی شده مجروح به زیر پالان

طوق زرین همه بر گردن خر می‌بینم

الله الله که جهان پر شده از فتنه و شر

عاشقان را بنگر تشنه به خون دلبر

اختران را حسد آید که بینند قمر

دختران را همه جنگ است و جدل با مادر

پسران را همه بدخواه پدر می‌بینم

دل ما را غم آفاق مکدر دارد

نیست یک تن که ز دل بار غمی بردارد

هیچ رأفت نه مسلمان و نه کافر دارد

هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد

هیچ شفقت نه پدر را به پسر می‌بینم

به جهان غم مخور از کهنه و نو نیکی کن

گر گذاری سر و جان را به گرو نیکی کن

گندمت می‌ندهد کشته جو نیکی کن

پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از در و گهر می‌بینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode