گنجور

 
بلند اقبال

روایت است که چون ماند سیدالشهدا

میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها

به جا نماند ز یاران او کس دیگر

به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر

بخواست تا که به میدان کارزار رود

به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود

چو دید شبه رسول خدا علی اکبر

که عزم رفتن میدان نموده است پدر

ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت

بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت

که اف به غیرت من باد و بر جوانی من

مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من

کجا رواست که من زنده تو شهید شوی

شهید تشنه لب از کینه یزید شوی

بگوی اذن که در خدمت تو سربازم

بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم

ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید

به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید

سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون

ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون

بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!

تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!

برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است

بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است

ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم

چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم

قسم بجان تو کز جان خود بجانم من

مرو که بی تو صبوری نمی توانم من

چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون

یکان یکان بنمودند منعش از رفتن

که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان

خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان

بیا و رحم به احوال ما غریبان کن

ترحمی به دل زار غم نصیبان کن

فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر

زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر

که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن

مگر که قابل قربانیت نباشم من

نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم

به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم

مگر نه قابل دامان تو بود سر من

ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من

خدای را بدم اذن رفتن میدان

که تا به راه تو سربازم و سپارم جان

پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد

به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد

به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار

بداد رخصت حربش به لشکر کفار

به اهل بیت بفرمود دست از او دارید

سلاح بهر تن ناز پرورش آرید

که برده شوق شهادت ورا قرار از دل

کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل

یکی به گریه سلاح از برایش آوردی

یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی

یکی به خاطر محزون و با دل پر درد

برای گیسوی او عطر و شانه می آورد

یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند

که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند

روایت است که با دست خویش شاه شهید

سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید

سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور

رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر

چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید

شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید

سپاه کفر بدیدند نوجوانی را

به قد صنوبری از چهره ارغوانی را

به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین

چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین

نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش

کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش

هنوز هاله ندیده است ماه تابانش

گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش

چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار

چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار

خمیده ابروی او همچو قامت بابش

ز قحط آب بخشکیده شکر نابش

ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر

بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر

ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر

تبارک الله گویان ز صنعت داور

چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند

به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند

که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!

که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟! 

فرشته ای است همانا به صورت آدم

که آدمی نه چنین آمده است در عالم

به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!

سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!

که باشد او که فرستی بجنگ او ما را

رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا

چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست

ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست

صدا بلند نمود و بگفت با لشکر

که هست شبه رسول خدا علی اکبر

یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ

که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ

چو شیر بچه یزدان میان میدان شد

عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد

طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان

کسی ز لشکر کفار نامدش میدان

ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر

نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر

به هر طرف که توجه نمود از کفار

ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار

از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک

فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک

که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید

هم از محاربه هم از حرارت خورشید

چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر

نمود جهد و رسانید خویش را به پدر

فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت

به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت

که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای

ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای

بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش

کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش

شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان

چنان گریست که گویی سحاب در نیسان

به برکشید چو جان پس سرور جانش را

گذاشت در دهن خشک خود زبانش را

که ای سرور دل و جان و پاره جگرم

کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم

گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر

ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر

به ناله گفت: که ای روشنی دیده من

تسلی دل زار ستم رسیده من

برو به جنگ که اینک شراب از کوثر

بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر

زخدمت پدر خود به چشم خون آلود

دوباره جانب میدان معاودت فرمود

طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر

بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر

هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد

ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد

چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه

فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه

ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد

بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد

چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین

چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین

که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست

دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست

دو ده هزار شمایید و او بود تنها

ز کینه نخل قدش را در آورید از پا

بر او تمام به یکباره حمله آوردند

هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند

یکی به خنجر بران و دیگری با تیر

یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر

چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش

که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش

ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب

عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب

ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان

هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان

که منقذ پسر مره آن سگ کافر

فکند تیغ به فرق شریف آن سرور

چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین

که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین

چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی

گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی

عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان

نهاد روی به صحرا و بردش از میدان

چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش

زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش

ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان

رسید جانب میدان و یا علی گویان

به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست

نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست

که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر

گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر

امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش

ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش

چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید

بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید

که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش

سرور جان ودل روشنی چشم ترش

ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش

ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش

به سان طایر بسمل طپان به خون شده است

ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است

ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود

چرا که منتظر باب مهربانش بود

به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت

به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت

که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت

نیامدی به سرم درد انتظارم گشت

بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم

به خاک حسرت محرومی از رخت بردم

اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر

کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر

چو این مشاهده فرمود آن امام شهید

پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید

ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود

بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود

که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم

به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم

به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان

تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن

ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم

تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم

پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست

برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست

فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین

چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین

که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو

نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو

کدام سنگدل این گونه کرده آزارت

نکرده رحم به احوال عمه زارت

چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت

ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت

چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر

گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر

که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی

ستاده است پیمبر مگر نمی بینی

دوجام باشدش اندر کف از می کوثر

یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر

بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید

بگویدم که بود این یک از حسین شهید

روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ

اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ

اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن

بیا نیامده اندر جهان خیالم کن

به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان

که هر نفس به رهت می نمودمی قربان

بگفت این سخن و جان به راه جانان داد

چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد

بریده باد زبانم چو دید شاه شهید

که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید

چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد

ولی به زاری و افغان و دود آهش برد

رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان

به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان

روایت است که بی پرده عمه اش زینب

ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب

به آه و ناله همی گفت نور عینم وای

فروغ شمع دل و دیده حسینم وای

سکینه خواهر از سرفکند معجر را

چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را

به گریه گفت که ای نوجوان برادر من

تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من

ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده

خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده

بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان

به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن

یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد

یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد

یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک

یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک

در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان

کشید پیکر وی را به سینه همچون جان

به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود

به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود

که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم

ندیده کام به دوران جوان ناشادم

ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای

به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای

رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست

ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست

ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود

سرور جان و دل مادر ای جوانم رود

ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است

به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است

ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود

شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود

چرا به مادر زارت سخن نمی گویی

چرا غم دل خود را به من نمیگوئی

سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده

سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده

چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت

که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت

کجا رواست که تو کشته من صبور شوم

که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم

روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید

ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید

که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان

جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن

چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم

که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم

شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود

از این مشاهده با آه و ناله می فرمود

که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد

ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد

چه کینه ای است که با آل مصطفی داری

ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری