گنجور

 
بلند اقبال

در شب غره ماه رمضانم دلبر

سرکش وتندودژآهنج درآمد از در

گیسویش چین چین از فرق فتاده به میان

طره اش خم خم از دوش رسیده به کمر

زلفش افتاده به دوشش ز یمین وز یسار

چون دو زاغی که نشینند به شاخ عرعر

یا نه گفتی که دو زنگی بر میری رومی

خم به تعظیم شدندی ز یمین وز یسر

گفتمش ای بت شنگول چرائی توملول

کز ملامت زدی اندر دل وجانم آذر

گفت دانی به من شیفته دل دیگر بار

از ره کینه چه کرد این فلک بداختر

ساعتی پیش هلالی ز افق کرد پدید

شرمی از ابروی من هیچ نکرد آن کافر

دلبران گفتند افراخته قامت عاشق

عاشقان گفتند ابروی نموده دلبر

و آن نبد ابروی یار ونه قد عاشق زار

بد هلال همه روزه که چنین بد لاغر

من تو دانی که دمی زیست نتانم گر نیست

ساقی وساغر و می مطرب وچنگ و مزمر

مصلحت چیست ندانم چه کنم چون سازم

به توگفتم غم دل تا تو کنی چاره مگر

گفتم ای شوخ چه گوئی رمضان آمد باز

خیز از جا که کنیم الآن آهنگ سفر

در حدیث است اگر چه زرسول مختار

که سفر نزد خرد قطعه ای آمد ز سقر

لیک صد ره ز حضر هست سفر کردن به

خارسان خوار شوی چون به نظرها به حضر

باز فردا است که درمیکده پیر خمار

معتکف گردد و بندد به رخ از انده در

باز فردا است کز اندیشه زاهد نبود

به در دیر مغان کس را یارای گذر

باز فردا است که بندند در میخانه

وز غمش رند قدح نوش خورد خون جگر

باز فردا است که بر منبر واعظ گوید

کایها القوم بترسید ز روز محشر

در حدیث است که باشد به سقر مارانی

که بسی دندانشان تیز تر است از خنجر

عقربی هست چنان کو را نیشی است چنین

که به کوه ار گذرد کوه شود خاکستر

هرکه میخواره شنیدستم در روز جزا

بهره اش هیچ نباشد ز شراب کوثر

همه دانید که غیبت بتر آمد ز زنا

پس هم از این هم از آن جمله نمائید حذر

زن ومرد از گنه پیش کنید استغفار

پس از این هیچ معاصی ننمائید دگر

شرمی از ابروی و زلف تو ندارد واعظ

که نهد روی به محراب وپا بر منبر

هان در این شهر در این شهر که نتوان می خورد

از چه سازیم مکان بهر چه گیریم مقر

روزه تا شرعا هر روزه خوریم وگوئیم

بر مسافر نبود روزه به حکم داور

ز این بلد ما وتو تجار صفت روآریم

به حبش یا به ختن یا به ختا یا کشمر

غرض این است کز اینجا چو بدان ملک رسیم

همه گویند که ماه رمضان آمد سر

بهر سرمایه تو از سینه وساق آور سیم

من هم از چهره گذارم به بر سیم توزر

هر چه سود از زر وسیم من وتو پیدا شد

من هم از چهره گذارم به بر سیم تو زر

هر چه سودا از زر وسیم من وتو پیدا شد

من برم ده دوتوده یک ببری حصه اگر

زآنکه سرمایه زر از من بود و سیم از تو

همه دانند که زر هست ز سیم افزونتر

نی خطا گفتم هرگز نخرد زر مرا

شوشه سیم تو را گر که ببیند زرگر

وگر از رنج سفر هست تو را اندیشه

نیست غم دارم تدبیر دگر ز این بهتر

روزها روزه بگیرم ولیکن شب ها

هی بریزیم می از بلبله اندر ساغر

لیک بیش از دو سه ساغر نتوان خورد که زود

بویش از کام رود رنج خمارش از سر

یا چنین خورد که ازمستی افتاد چنان

که بهوش آمد اندر سحر شام دگر

روز چون گردد ازخانه به مسجد آئیم

جای گیریم بر زاهدکی افسونگر

گوید از حالت ما دوش به احیا بودند

چه خبر آری کس راست ز سر مضمر

سخن از هیچ نگوئیم جز از صوم و صلوة

مدحت از کس نسرائیم جز از فخر بشر

گه بپرسیم ازو مسئله در باب وضو

که چه سان گشته مقرر به طریق جعفر

گاه گوئیم که در شک میان سه وچار

بازگو آنچه رسیده است ز شرع انور

باز چون شب شود از مسجد درخانه رویم

باز گیریم به کفجام شراب احمر

من ننوشم به شب قدر ولی هیچ شراب

تا مگر قدرم قدری شود افزون ز قدر

همه اعمال شب قدر به جا آرم از آنچ

درحدیث است وخبر داده از آن پیغمبر

نیم شب نیز بخوانم به خشوع و به خضوع

آن دعائی که ابو حمزه همی خواندسحر

چون که فارغ شوم از خواندن قرآن ونماز

هم پدر را به دعا شاد کنم هم مادر

پس کنم سجده وجز وصل تو ومرگ رقیب

مطلبی دیگر خواهش نکنم از کرکر

به شب عید بیارایم لیکن جشنی

که بود حسرت سلجوق شه و شه سنجر

کاسه در خوان نهم ازکاسه فرق فغفور

پرده بردر کشم از دیبه روی قیصر

مشک سایم چو سر زلف تو اندر هاون

عود سوزم چوخم جعد تو اندر مجمر

ساقی از یک جا با بانگ دف و بربط و نی

هی بریزد زگلوی بط خون کوثر

مطرب از یک سوبا نشئه صهبا به فلک

زهره را گوش کند کر ز نوای مزمر

فکند آن یک بیهوشش اندر دهلیز

غنود این یک سرخوش ز می اندر منظر

صبح چون گشت بشوئیم رخ وروآریم

به درفخر جهان قدوه ارباب هنر

تهنیت گویم وبنشینم وزآن پس خوانم

مدح شاهنشه دین فاتح خیبر حیدر