گنجور

 
بلند اقبال

به بلبل بیفتاد چون چشم گل

همی ریخت برچهر خون چشم گل

ز غیرت چنان آتشی برفروخت

دلش سخت برحال بلبل بسوخت

بدو گفت کای عاشق دلفکار

که هستی چنین واله و بیقرار

چسان بود درهجر من حال تو

چه بگذشت برتو مه وسال تو

بگو دور گشتم چو من از برت

چه آمد زهجران من بر سرت

که یار تو می بود شبهای تار

به گلشن بدی یا که درکوهسار

تو را با که می بودگفت وشنود

تو را در شب وروز مونس که بود

گهی آمدی سوی گلزار وباغ

گهی می گرفتی ز حالم سراغ

ویا در دلت یادی ازمن نبود

ز یادمنت دهر غافل نمود

ازین چرخ کج گردش کج مدار

قراری نماند گهی برقرار

همه پیشه وعادش کین بود

عجب بد نهاد و بد آیین بود

به گل گفت بلبل که ای یار من

فرح بخش حال دل زار من

دلم ز آتش دوریت بد کباب

نه خور داشتم در فراقت نه خواب

ز بس برجمالت دلم واله بود

همه کار من روز و شب ناله بود

به سال ومه و هفته لیل ونهار

طلب مرگ می کردم از کردگار

نمردم زهجر تو روئین تنم

گر اسفندیاری شنیدی منم

تو راچون ندیدم دگر در چمن

چمن را سپردم به زاغ و زغن

ز دیدار تو چون شدم ناامید

دگردر گلستان مرا کس ندید

شب وروز جز ناله کارم نبود

کسی جز غم و غصه یارم نبود

کجا می شدی درجهان باورم

که بار دیگر آئی اندر برم

چو باز آمدی شکر یزدان کنم

به پای تو قربان سرو جان کنم

بود جان و سر بهر قربان دوست

سر و جانی ار هست از بهر اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode