گنجور

 
بلند اقبال

بهرام میرزا شده تا حکمران به فارس

پیدا شده است فتنه آخر زمان به فارس

زاین پس روا بود که نیاید به فارس مرگ

زیرا که نیست کس را در تن روان به فارس

انصاف وراستی و مروت شده نهان

گردیده ظلم وجور وتعدی عیان به فارس

از دهشت وز وحشت بی حس وبیقرار

هست استخوان چو نبض وبه نبض استخوان به فارس

جز ظلم و جور وفتنه و آشوب هیچ نیست

دارد وجود عنقا امن وامان به فارس

از فتنه جان نماید سالم اگر کسی

باید که خواند او راصاحبقران به فارس

از بسکه ظلم و فتنه بدیدند نی عجب

زاین پس طیور اگر نکنند آشیان به فارس

وز بس جفا و جور کشیده است نی شگفت

گر زاین سپس نسازد زنبور خان به فارس

خواهی شوی گر آگه ز اوضاع فارس هست

بیداد وبی حساب وجفا بیکران به فارس

کس گفته مرا بشمارد گر از غرض

با او بگو بیا ز پی امتحان به فارس

آید به ملک فارس کسی شادمان اگر

هم جان نژند گرددوهم دل نوان به فارس

غیر از فریب و فریه وبهتان دگر مجوی

کس راستی ندیده جز از خیزران به فارس

باید کز او نداشت دگر آرزوی هوش

امن وامان کندکسی ار آرمان به فارس

غیر از دکان کینه به بازار ظلم وجور

کس باز می نبیند ازین پس دکان به فارس

مطبوع طبع عارف و عامی شده است شر

شر گشته همچوعلم معانی بیان به فارس

حاشا که کس ازین پس بیندنشان ز عدل

گرحکمران بگردد نوشیروان به فارس

شیراز می نگیرد رونق چون شعر من

گر بهر رونق آید شاه اختسان به فارس

رو ای صبا به ناصر الدین شاه عرضه دار

کز شور و فتنه داری صدگنج وکان به فارس

از تیر حادثات زمان جان نمی برد

پوشنداگر دوصد زره وگستوان به فارس

نبود نشان نصرت وفیروزی وظفر

بر پا کنند اگر علم کاویان به فارس

شاید کنند چون من برخی اطاعتش

آید اگر که مهدی آخر زمان به فارس

درهفتخوان جفایی که اسفندیار دید

هر هفته من ببینم بدتر از آن به فارس

یاقوت را شنیده ام آتش نسوزدا

پس از چه سوخته است مرا جسم وجان به فارس

ترجیح می دهم به جنان من جحیم را

خلق ار کناد خالق بیچون جنان به فارس

کرباس اگر لباس شود مرمرا به ری

خوشتر از اینکه جامه کنم پرنیان به فارس

جز قلتبانی آوخ درملک فارس نیست

از بسکه جمع گشته همی قلتبان به فارس

رفتن ز فارس ممکن اگر می شدی مرا

امکان نداشت اینکه بگیرم مکان به فارس

تنها همی نه من شده ام زار و ناتوان

زارندو ناتوان همه پیر و جوان به فارس

آنکس که بود قامتش از راستی چوتیر

از بار رنج و غم شده خم چون کمان به فارس

آنکس که میرمید ازو شیر خشمگین

می بینمش که گشته زانده ژکان به فارس

زندان شده است فارس از این غصه مرمرا

کانکس که نان نبودش گردیده خان به فارس

آنکو ز ضعف می نتوانست گام زد

حالی نگر که گشته چه سان کامران به فارس

آنکو ز میهمانی امرش همی گذشت

گسترده خوان و گشته کنون میزبان به فارس

دونان که از برای دو نان سینه می زدند

گسترده اند ایدون صد گونه خوان به فارس

وآنان که قرص خور نشدی نان خوانشان

در عهد شاهزاده ندارند نان به فارس

آواره از وطن همه گردند تا وطن

حاجی قوام دارد وتا ایلخان به فارس

عاجز شود ز چاره این درد بی دوا

عیسی فرود آید اگر ز آسمان به فارس

روز سیم چو گاو به پشتش نهند خویش

مانداگر دو روز یل سیستان به فارس

چون پشه پیش چشم حقیر آید و زبون

پیلی بیاید ار که ز هندوستان به فارس

گامی دو بر نداشته دیزه خری شود

کس رخش را اگر بکشد زیر ران به فارس

از بسکه کارها شده وارون شگفت نیست

از پرتو ار بسوزد مه را کتان به فارس

یکدم ز عقل وهوش کس ار گوش بدهدا

می نشنود صدائی غیر از فغان به فارس

کس را به کس ز غم سرگفت وشنید نیست

شهزاده کرده مانا عقد اللسان به فارس

روزی دونگذرد اگر این گونه بگذرد

کز کس دگر نجوئی نان ونشان به فارس

با خویش دوش گفتم درمان درد چیست

آمد سروشی از دل وگفتا ممان به فارس

چون نی ز کینه بند ز بندش جدا کنند

کس فی المثل اگر که بود مهربان به فارس

ای دل بیا ز کس مطلب استعانتی

زیرا که هیچکس نبود مستعان به فارس

گر کس بگوید از چه چنین فارس شد خراب

برگو خراب گشت چو آمد فلان به فارس

آب وهوای فارس عجب سفله پرور است

کانکس که دید ماند از آن جاودان به فارس

فضل الله آنکه فضله شیطان به ریش اوست

بی رونقی نگر که بود کاردان به فارس

این بس به هجو فارس که بهرام میرزا

آورده پیشکار ز مازندران به فارس

ای آنکه گوئیم که ز بیهوده لب ببند

مانند من وراست دو صدمدح خوان به فارس

زان گفتم این قصیده به وصفش که تا به حشر

از اوهمی بخوانند این داستان به فارس

تاکار او نباشد جز دادن دعا

جز فحش او ندارم ورد زبان به فارس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode