گنجور

 
بلند اقبال

یا رب از ظلم مشیرالملک خواری تا به کی

از تعدی های او افغان و زاری تا به کی

روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت

صبر تاکی تاب تا کی بردباری تا به کی

کافری باشد اگر گویم که مأیوسم ولی

رحمتت را صبر در امیدواری تا به کی

من نه ایوبم نه یعقوبم که آرم صبر وتاب

بیقراری تا به چند و اشکباری تا به کی

بر درگاه او ای ذوالجلال بی زوال

خاکبوسی تا به چند و خاکساری تا به کی

سوخت ما را ز آتش کین خرمن وبرباد داد

مزرع امید او را آبیاری تا به کی

هر چه دانی مصلحت خوبست لیک ای کردگار

اینهمه در کار او احسان و یاری تا به کی

گر ندانی مصلحت کو را در اندازی ز پای

گو بدو با بندگانم کین شعاری تا به کی

ساختی از کشته ها بس پشته ها ای پهلوان

تیغ بازی تا به چند و نیزه داری تا به کی

ما تو را عبد ذلیلیم ای خداوند جلیل

این و آن راضی مشو ما را کنند از کین ذلیل

سیر از ظلم مشیر الملک از جان گشته ایم

یا رب از حلم تو و صبر تو حیران گشته ایم

ز آن ستم پرور نه من تنها چنین آشفته ام

از جفا وجور اوجمعی پریشان گشته ایم

ای بسا مردم که می خوردند نان از خوان ما

پیش دونان خود کنون محتاج یک نان گشته ایم

بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو

معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم

حال ما در عهد او از جور و کین او به فارس

عمر را گوئی اسیر بند و زندان گشته ایم

شد غذای ما دل بریان وخوناب جگر

گاه گاهی بر سر خوانش چومهمان گشته ایم

شدکمال ما وبال ما کند خصمی به ما

زآنکه می بیند سخن گوی وسخندان گشته ایم

آمدیم از فضل و لطفت از عدم سوی وجود

بار الها با چنین حالت پشیمان گشته ایم

نه رهین منت کس در جهان گردیده ایم

نه کسی را تاکنون ممنون احسان گشته ایم

پاک یزدانا مینداز احتیاج ما به کس

هم مکن ما را رهین منت کس ز این سپس

ای خدای بی شریک ای کردگار بی نظیر

از مشیر الملک ظالم داد مظلومان بگیر

حلم را بردار از او فرصتش دیگر مده

دست ظلمش را بکن کوته ز دارا و فقیر

جز ستمکاری نیارد آن جفا جو درخیال

غیر غداری ندارد آن بد آئین در ضمیر

موی دارد چون سپید وقلب دارد چونسیاه

هم ز رنج ودرد رویش زرد بادا چون زریر

نیست زو آرام یک دل ای خدا از شیخ وشاب

نیست زو آسوده یک تن یارب از برنا و پیر

خود تو آگاهی که ازجور مشیر الملک ما

از حیات خویش بیزاریم وازجانیم سیر

یارب ار ما مستحق ظلم می باشیم وجور

ارحم اللهم یا ذوالجود والفضل الکثیر

رحم فرما عفو فرما بگذر از تقصیر ما

رفته ایم از پای ما را از کرم شو دستگیر

آگهی از حاجت ما ای خدای غیب دان

حاجت اظهار نبود هم سمیعی هم بصیر

رحم کن بر حال ما درکار ما فرما نظر

ور گنهکاریم یا رب از گنه مان درگذر

چشم امید از مشیر الملک یارب کور شد

آرزوها ازجفای او زدلها دور شد

آفتاب مکرمت در آسمان عهد او

زیر ابر کینه و بغض وحسد مستور شد

هر کجا صاحبدلی ز اعمال او مغموم گشت

هر کجا لایعقلی از مال او مسرور شد

هر کجا دیوی به عهد او سلیمانی نمود

هر کجا بودی سلیمانی ز ظلمش مور شد

این چنین دون پروری هرگز ندارد کس به یاد

با سپهر کج روش درجور طبعش جور شد

بس دل معمور کاندر عصر او ویرانه گشت

بس کل ویرانه کاندر عهد او معمور شد

حیف کز بیداد آن بیدادگر در ملک فارس

شد قلمدان ها قشو شمشیر ها ساطور شد

کامها شور این قدر گردیده است از شور او

کز نمک گر حال پرسی گوید از حد شور شد

ای خوشا آنکس که پیش از عهد ودوران مشیر

عمر را سر کرد وجای او بقعر گور شد

بی خبر باشد شهنشه گوئی از کردار او

ورنه در دنیا نبودی تاکنون آثار او

یارب از ظلم مشیر الملک ما را ده نجات

گشته ایم از زندگانی سیر وبیزار از حیات

یا بده او را به دل رحمی که رحمی آورد

یا پی آسودگی ما راکرم فرما ممات

تلخکامی داده است از بس مرا ازجور خویش

درمذاقم تلخ تر می آید از حنظل نبات

قرعه هر چند از برای خود زنم درعهداو

عقله وانگیس وحمره بینم اندر امهات

کرده ما را پیش خلقی سرشکسته چون قلم

دارد از بس دل زجور وکین سیه تر از دوات

بی خیال وبی مجال وبی سؤال ای ذوالجلال

قادری کز دست ظلم اودهی ما را نجات

از صفات او دلم عارف بذاتش گشته است

پی بسوی ذات باید برد آری از صفات

کی شود آندم خداوندا که از غیبم سروش

سرنهد در گوش دل گوید مشیر الملک مات

پیش ظلم وجور او از ما نخواهد ماند اثر

پشه پیش تندباد آری کجا آرد ثبات

ای کریم بی مثال ای ذوالجلال بی زوال

دستگیری کن مرا مگذار گردم پایمال