گنجور

 
۱۱۲۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - قصیده

 

... تا تو برخیزی بشادی تندرست و شاد خیز

پا بنالیدی تو لختی دوستداران ترا

دیده ها گشتست باران ریز و دلها ریز ریز ...

... هرکه جوید کین تو با ملک خود باشد بکین

هرکه بستیزد بتو با جان خود باشد ستیز

بستدی ملک از بداندیش از بتان ساغر ستان

ریختی خون سیاه و خون رز در جام ریز ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح ابونصر مملان

 

... کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ

بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت

جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ

طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج

گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ ...

... خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ

سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد

پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح شمس الدین و ابوالمعالی

 

... خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ

چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه

آب روشن گشته چون آیینه نادیده زنگ ...

... مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار

جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ

شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک ...

... یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ

دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک

صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ ...

... روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی

روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ

از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹ - فی المدیحه

 

... شود زیر پای فنا مضمحل

کسی کز جهان بیندی بند او

ز ناکام کاری کندشان بحل ...

... همم بیم جانست و هم درد دل

کمر بسته بادند پیش شما

شهان طراز و مهان چگل

قطران تبریزی
 
۱۱۲۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح شمس الدین

 

... با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال

بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف

حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال ...

... گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند

خواند بنماز اندر شعر دری ابدال

دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت

زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال

کس بسته او را نتواند بگشادن

از بس که در او دایره و حلقه و اشکال ...

... در حلق یکی طوق همی گردد چون غل

در پای یکی بند همی گردد خلخال

چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه ...

... تا حشر بگویند به اخبار و به امثال

من بنده غنی گشتم و از رنج برستم

دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال

زین پس نبود بنده من برده به نخاس

زین پس نبود جامه من برده بدلال ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان

 

... مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال

تو بنده ای سخن بندگانت باید گفت

که کس نداند تقدیر ایزد متعال ...

... همیشه گردون گردان و خلق یافته هال

دل تو بسته تدبیر و نالد از تقدیر

تن تو سخره آمال و غافل از آجال ...

... در او به کام دل خویش هر کسی مشغول

امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال

یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق ...

... ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام

ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال

گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر

 

تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال

گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال

در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار ...

... بر سمن قمری همی خواند ز درد دل غزل

در چمن بستر ز برگ گل همی سازد غزال

بر درخت گل زند بلبل نوا وقت سحر

بر بنفشه گل فشاند شاخ گل وقت زوال

از شقایق کشت زار شنبلید و یاسمن ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح ابومنصور

 

... چو قطره باشد نیل و چو پشه باشد پیل

بتیغ جان بستاند بدست باز دهد

بدین بعیسی ماند بدان بعزراییل ...

... برزق خلق پس آن کف کافی تو کفیل

بنزد ایزد مدح تو همچنان تسبیح

بنزد باری شکرت برابر تهلیل

اگر عدوت خورد نوش و وز تو یاد کند ...

قطران تبریزی
 
۱۱۲۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر

 

... به چشم شوخ و باطل جوی حق من مکن باطل

به زلفین کردیم بسته به مژگان کردیم خسته

گره بر بستگی مفکن مکن بر خستگی پلپل

اگر خواهی که غم در من نیاویزد ز من مگذر ...

... ز اقبال تو بر گردون رسیدند آفرین گویان

ازیرا بندگان تو چو اقبالند و چون مقبل

پیاده نزد او آیند خلق از راه دور اما ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - قصیده

 

ای آنکه ترا بوده بر اندام جهان دام

چون بست ترا دست جهان دام بر اندام

ز آن پس که همی گام بکام تو زدی چرخ ...

... زین دام بیابی تو بدل ناحیت روم

چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام

تو زود خوری شام بدان شوم بداندیش

کاو خورد بدست دگران بر تو ملک شام

خود شد چو تو شاپور بروم اندر زی بند

خود شد چو تو بهرام بهند اندرزی دام

از روم بکام دل باز آمد شاپور

وز هند بناز دل باز آمد بهرام

چون راست رود دولت مادام نپاید ...

... باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار

نیکی ببدی در شده و کام بناکام

زود از پی آرام پدید آید آشوب

زود از پی آشوب پدید آید آرام

سلطان ببناریک شنیدی که چه کرده است

کاو را بمصاف اندر بگرفته بصمصام ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری

 

... لاله نعمان مانند یکی جام عقیق

زده از غالیه اندر بن آن جام رقم

بلبل از گلبن با چنگ بهم ساخته نای

صلصل از عرعر با زیر بهم ساخته بم ...

... گلشن افروخته از گوهر چون افسر جم

ابر با کوس وعلم بسته مصاف از بر کوه

نعره رعدش کوس است و همی برق علم

گلبنان صف زده آراسته پیرامن باغ

همچو پیرامن تخت شه استاده خدم

خسرو آدمیان تاج کیان لشگری آن

که به نیکیش زند هرچه بنی آدم دم

بقلم بحر دمانست و همه موجش زر ...

... وز بس دادش مردم نبرد نام ستم

مهر او جان موالی بسپارد بنشاط

کین او طبع معادی بسپارد به الم ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل

 

... بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام

از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان

وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام

حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد

خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام

وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر ...

... بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام

نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای

چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام ...

... باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام

از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن

وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام

نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش

کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام

گر همی در باغ جویی حور زی بستان نگر

ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام

چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو ...

... اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام

پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی

گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام ...

... باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام

اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود

آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶ - در مدح شاه ابوالخلیل

 

... قد چون چوب علم رخسار چون نقش علم

فخر دارد بر بتان آن بت بنیکویی و مهر

همچو بر میران شه اران بشمشیر و قلم ...

... کین تو گر بر سلامت بگذرد گردد سقم

آنکسانیرا که باشد بسته دل فضل و فهم

تا روان دارند نگشایند جز مدح تو فم ...

... چون بوی با جام یاران را ضیا باشد ظلم

تا بنعت نوح و وصف جم سخن گویند خلق

نعت آن گاه نجات و وصف این گاه شیم ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۰ - بهاریه و خطاب به ابر

 

... گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه

گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن

گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان ...

... گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن

تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه

تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن ...

... سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن

بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه

بهر دشتی که پیمایی در او بینی دو صد خرمن

ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد

ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد بر گردن

نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا ...

... دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او

که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن

اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر

وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشکری

 

... که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین

روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا

چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین

گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو ...

... ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین

بنزد سایلان باشد پیامش بدره و رزمه

بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین ...

... و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین

حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر

ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح ابوالمعمر

 

... دیگر آیین شد هوا و دیگر آیین شد جهان

کاروان نوبهار از باغ و بستان دور گشت

تا خزان آورد سوی باغ و بستان کاروان

آسمان اکنون بدان رنگست کاکنون آبگیر ...

... فرشهای خسروی بربود باد کوهسار

نقشهای مانوی بسترد ابر از گلستان

گر نیاید آتش از بالا سوی پستی بطبع ...

... مرز مشگین کشته از بوی و نسیم ضمیران

نرگس اندر باغ بر نارنگ بسته چشم ژرف

کرده برنا رنگ باغ او را همانا پاسبان ...

... آن بکام اندر شود بد رنگ همچون زعفران

این بنورانی چو چشم اوستاد کامگار

وآن بنیکویی چو خوی او ستاد کامران

بوالمعمر کآسمان این ملک بر وی وقف کرد ...

... ور کند نسبت بحلم او هوا گردد گران

آتش بیداد بنشاند آتش شمشیر او

آتشی دیدی تو هرگز کو بود آتش نشان ...

... شخص او در دست جود و علم او بر دل قران

خاکی و آبی است او چون بنگری رنگین سخن

رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان

هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر

هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان

خار با مهرت پرند و شهد با کینت کبست

بوم با فرت همای و گرگ با عدلت شبان ...

... ای بکف راد راه مکرمترا رهنمون

وی بنوک کلک فضل فضلها را ترجمان

من رهیرا هست هر جا نام کاینجا هست نام ...

... سوی آذربایگان خواهم شدن کز هر کسی

بنده را بهتر نوازد شاه آذربایگان

تا نپوید یوز با آهو بهم در مرغزار ...

... بر نتابد هرگز از تو نعمت باقی عنان

تا خرد نازد بناز و تا شجر بالد ببال

تا فلک پاید بپای و تا زمین ماند بمان

قطران تبریزی
 
۱۱۳۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش

 

... آجال چو آمالش نمانده شده انسان

زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد

زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان

این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی ...

... در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان

کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده

مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان ...

... از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ

وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان

رادیت گه بزم فزون است ز طاقت ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان

 

... در نوشته بساط صحبت من

چون زمستان بساط تابستان

تا زمستان بساط گستر شد ...

... گشت صحرا تهی ز لشگر روم

گشت پر لشگر حبش بستان

دشت پوشیده چادر ترسا ...

... خیز و بفروز قبله دهقان

باده پیش آر و پیش من بنشین

شاخ بیجاده پیش من بنشان

چون جنان خانه زان و آن چو سقر ...

... صاحب نیکبخت عالی تخت

بوالعلی بختیاربن سلمان

آن وفا را تن و سخا را دل ...

... اول اینرا ز خاک بد بالین

اول آن را ز سنگ بدبنیان

آن یکی دست جود را انگشت ...

... دیده فضل را تویی دیدار

خانه جود را تویی بنیان

ناز دشمن کنی بوهم نیاز ...

... جان نباشد کرا نباشد نان

دست ادبار از آن شده بسته

که بمدح تو برگشاده زبان ...

قطران تبریزی
 
۱۱۳۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۶ - در مدح ابونصر مملان

 

ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان

بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان

زهره بدو رخسار تو داده همه زیور ...

... کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون

کردی دل من بسته بدو سنبل فتان

این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را ...

... وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان

مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد

آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان ...

... از جود فراوان تو شد فضل فراوان

ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد

شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان ...

... روزی بهمه عمر نبینندش غمگین

ماهی بهمه عمر نیابندش گریان

با تیغ تو از آب روان گرد برآید ...

... گویی که همه ملکت عالم بتو داد آن

کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه

مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان

هرچند بگیلان همه شب باران بارد ...

... گر ابر سخای تو سوی مصر برآید

ور آتش خشم تو بیابند بگیلان

یکروز بده ساله بگیلان نبودنم

در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان

آید ملک و حور بمیدان بنظاره

چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان ...

... خاصه که بتبریزم فرمایی دیوان

تا پاره آهن نشود رخنه بناخن

تا پاره سندان نشود سوده بدندان ...

قطران تبریزی
 
۱۱۴۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح امیر عضدالدین

 

... خستی مرا بغمزه غماز خویشتن

بستی مرا بطره طرار خویشتن

گویی ز چشم مست تو ترسیده روی تو ...

... تابم مده ز سنبل پرتاب خویشتن

خوارم مکن بنرگس خونخوار خویشتن

ز آن خوابدار نرگس وزان تابدار گل

دارم پر آب نرگس بیدار خویشتن

ما را بنفشه زار سمن زار شد چو تو

کردی بنفشه زار سمن زار خویشتن

آزار این دلی و باین جان خریدمت ...

... چندین جفا مکن که نه نیک اوفتد ترا

گر من بنالم از تو بسالار خویشتن

میر عضد که مرکز فخر زمانه را

بنده کند بطبع ملک وار خویشتن

چون او عزیز باشد در نزد هرکسی

هرکو دلیل دارد دینار خویشتن

دادی همه جهان بفرومایه بنده ای

گر ملک یافتی بسزاوار خویشتن ...

... زاری کنند بر دل بیمار خویشتن

تا تو کمر ببستی پیکار و جنگ را

قیصر همی ببرد زنار خویشتن ...

... ای خسروی که مدحت تو نزد دیگران

بخریده ای بنعمت بسیار خویشتن

بسیار مردمند خریدار بنده لیک

بنده ترا گزید خریدار خویشتن

من ناز بر تو از قبل آن نمیکنم

کاندر زمانه دیده نیم یار خویشتن

سردار شاه من تویی و ناز بندگان

باشد همیشه بر سر سردار خویشتن ...

... گر بیم تو نبودی بر من بیک سخن

بنمود می بر ایشان کردار خویشتن

ایشاخ جود و رادی در باغ مردمی ...

قطران تبریزی
 
 
۱
۵۵
۵۶
۵۷
۵۸
۵۹
۵۵۱