گنجور

 
قطران تبریزی

الا ای پرده تاری به پیش چشمه روشن

زمانی کوه را تَرگی زمانی چرخ را جوشن

دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم

سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن

گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه

گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن

گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان

گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن

گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه آهو

گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن

تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه

تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن

زمین را رنگ تو دارد برنگ صدر حورالعین

هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن

میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان

میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن

شمال اندر میان باغ و بوستان هست زرافشان

سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن

بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه

بهر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن

ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد

ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد بر گردن

نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا

سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن

میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل

چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من

نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم

گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن

چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه

چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن

دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او

که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن

اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر

وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن

کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر

روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode