گنجور

 
قطران تبریزی

ای جان من از آرزوی زلف تو پیچان

بنمای یکی روی و ببخشای یکی جان

زهره بدو رخسار تو داده همه زیور

هاروت بدو چشم تو داده همه دستان

از دو رخ تو نور برد چشمه خورشید

وز دو لب تو طعم برد چشمه حیوان

کردی تن من خسته بدو نرگس مفتون

کردی دل من بسته بدو سنبل فتان

این دل چه گنه کرده که زلفین تو او را

در چاه زنخدان تو کرده است بزندان

از دو لب چون نوش دوای دل من کن

یا چاره کن و برکشش از چاه زنخدان

چون ابروی تو گوژ مرا دائم قامت

چون قامت من گوژ ترا دائم پیمان

مانند دو سیاره دو رخساره روشنت

بر طرف دو سیاره دو جراره نگهبان

آرایش دل باشد پیدا شدن این

آرامش جان باشد پنهان شدن آن

دشوار نمائی رخ و دشوار دهی بوس

آسان بربائی دل و آسان ببری جان

نزدیک من آسانی تو باشد دشوار

نزدیک تو دشواری من باشد آسان

چندانکه ز نادیدن تو هست زیانم

از دیدن شاهست مرا سود دو چندان

سردار بزرگان ملک عالم ابونصر

سالار امیران ملک گیتی مملان

هم قوت دین آمد و هم زینت دنیا

هم مایه انس آمد و هم سایه یزدان

خدمت کن او را همه احرار بخدمت

فرمان ببر او را همه آفاق بفرمان

ای کف تو گفتار کریمی را معنی

وی طبع تو دعوی حکیمی را برهان

مدحی که بنام تو بود گرچه بود بد

آن را نکند هیچ کسی فرق ز فرقان

از بخشش بسیار تو شد دانش بسیار

از جود فراوان تو شد فضل فراوان

ملکت بتو پاینده تر از خانه به بنیاد

شاهی بتو معروف تر از نامه بعنوان

آنرا که دل از طلعت تو گردد خرم

وانرا که لب از نعمت تو گردد خندان

روزی بهمه عمر نبینندش غمگین

ماهی بهمه عمر نیابندش گریان

با تیغ تو از آب روان گرد برآید

با دست تو از خشک زمین خیزد طوفان

از شاعر و زائر خبر آرد بتو حاجب

از قاصد و سائل خبر آرد بتو دربان

گوئی که همه نعمت گیتی بتو داد این

گوئی که همه ملکت عالم بتو داد آن

کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه

مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان

هرچند بگیلان همه شب باران بارد

هرچند نبینند بمصر اندر باران

گر ابر سخای تو سوی مصر برآید

ور آتش خشم تو بیابند بگیلان

یکروز بده ساله بگیلان نبودنم

در مصر بخیزد بشبی ده ره سیلان

آید ملک و حور بمیدان بنظاره

چون گوی زنی با حشم خویش بمیدان

در آرزوی آنکه تو چوگان کنی آن را

هر ماه شود ماه بسان سر چوگان

در طاعت تو دارد یزدان همه کسرا

زیرا دل تو نگذرد از طاعت یزدان

شد در سخن را دل رخشنده تو بحر

شد زر سخا را کف بخشنده توکان

مه کهتر حسان نسزیدم بگه شعر

احسان تو کرده است مرامهتر حسان

خاصه که ز تبریزم فرمائی اجری

خاصه که بتبریزم فرمائی دیوان

تا پاره آهن نشود رخنه بناخن

تا پاره سندان نشود سوده بدندان

از تیغ تو رخنه شود آن پاره آهن

وز تیر تو سوده شود آن پاره سندان