گنجور

 
قطران تبریزی

تا خزان آورد روی خویش سوی باغ و راغ

ابر یک ساعت نجست از تعبیه کردن فراغ

از لب دریا برآمد بامدادان خیل ابر

و آسمان از وی شود پر خیل گردو دود و داغ

سرخ شد در کوه از پس لاله چید منقار کبک

سم آهو سبز شد از بس گرازان شد براغ

از فروغ لاله و کل می شود رنگین دو چشم

از شمیم بان و سنبل می شود مشکین دماغ

تا سحرگه بشکند در بوستان نرکس خمار

لاله از ژاله بود چونان که پر از می ایاغ

برق هر ساعت بتابد همچو داغ تافته

آب ریزد از سحاب اندر میان دشت و باغ

تا حواصل عرض کرده طوطی و طاووس کوه

کهربا کرده بعرض بسد و پیروزه باغ

بلبل از بستان گریخت از گلستان گلبرگ ریخت

جای این نارنگ بستد جای آن بگرفت زاغ

طرف بستان گشت پر قندیل زرین از ترنج

گر ز نرگس بود بر روی زمین سیمین چراغ

تا نثار زر بشاخ سرو سر زی زاغ کرد؟

چون برآمد ماه روی رایت خسرو ز باغ

خسرو پیروزگر بو نصر مملان آنکه نیست

از سخا و جود او را از دگر شغلی فراغ

دست و جودش ابر و باران است و آز خلق خوید

تیغ و تیزش نار سوزان است و جسم خصم تاغ

هست دولت خاتم جاه وجلالش را نکین

هست نصرت مرکب قدر و کمالش را جناغ

شیر را ماند بروز جنگ و خصم اوست میش

باز را ماند بگاه رزم و دشمن چون کلاغ

مر ولی را قامت از مهرش فرازان چون چنار

مر عدو را سینه از کینش گدازان چون کناغ

روشن از برق حسامش چرخ همچون صدر باز

دشت از گرد سپاهش تیره همچون پشت ماغ

مهتری با بذل و جود او نیامد در جهان

خسروی با عدل و داد او ندارد کس سراغ

سروری گر سرو قامت پیش بنده اش خم نکرد

پیچد اندر گرد اندامش اجل همچون فشاغ

تا بدشت اندر بروید لاله با داغ درون

همچو لاله دشمنش را باد دل پردرد و داغ