گنجور

 
قطران تبریزی

الا ای ماه مشکین‌مو به پیش آر آن می مشکین

ملا کن ساغر و برنِهْ به دست عاشق مسکین

از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم

ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین

به رنگ چهره معشوق و اشک دیده عاشق

کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین

به مدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا

به خوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین

به بوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار

به رنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین

ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می

نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین

کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان

زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین

ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان

ببینی بدسگالان را شده جان و دلان غمگین

بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو

هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهرآگین

نشسته شاه شدادان به تخت ملک دل شادان

رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین

از این پیمان فرخنده نگون شد رایت کفران

وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین

همانا نیکویی کرده است با نیکو دهش جعفر

که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین

روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا

چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین

گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو

ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین

دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان

که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین

خداوند زمینست او بزرگان را امید است او

چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین

از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می

از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین

هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت

هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین

از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون

ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین

بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه

بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین

اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر

و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین

حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر

ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین

خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت

همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آیین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode