گنجور

 
۱۰۷۸۱

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۱

 

... آنکه در کشتن من وجد و شتابی دارد

عاشقانه چه کنم گر نکشم بار عتاب

زانجفا پیشه که هر لحظه عتابی دارد ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۲

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۴

 

کس در دل من ره بجز آن دیار ندارد

جز یار در اینخانه کسی بار ندارد

آنرا که دل و دیده بود جلوه گه یار ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۳

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۶

 

... بجز نور علی از کلک معنی

که ریزد این چنین نظم گهر بار

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۴

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۲

 

گر بسر منزل جانان برسم بار دگر

بجز از آنکه دهم جان نکنم کار دگر ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۵

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۴

 

... چند کنم قوت دل بی تو ز خون جگر

کرد جهان پر گهر نظم گهر بار من

نظم گهر بار من کرد جهان پرگهر

شد ز رخت جلوه گر نور علی در دلم ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۶

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۰

 

... ای بخوان جودت ارباب کرم

آمده محتاج بر دربار فیض

جلوه بنمود اندر دیده ام

دیده شد آیینه دیدار فیض

ز ابر گوهر بار فیاض کفت

شد صدف ها پر در شهوار فیض ...

... بحر فیاض دگر آید بجوش

از خروش ابر دریا بار فیض

عالمی گردند تا خوش مستفیض ...

... وندر آن اشخاص را اشجار فیض

شد حقیقت بار و برگش معرفت

نخل بار آوردم از ازهار فیض

هر زمان گردد درین بستان سرا ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۷

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۱

 

... در معانی نکته ها سازد بیان

کلک گوهر بار من از یک نقط

عارفی کی کرده چون نور علی ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۸

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۲

 

دلا از نظم گوهر بار حافظ

شود هر دم عیان اسرار حافظ ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۸۹

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۱۷

 

... زیور خرقه تقوایش بکابین دادم

خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند

همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۰

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۲۰

 

... گفتی چو اسرار نور علی را

طبع گهر بار کلکی در افشان

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۱

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش اول » شمارهٔ ۲۲۲

 

... وز خیال و ظن و برهان دم مزن

تا کشی بر دوش بار احمقان

گاو شیطانی ز رحمن دم مزن ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۲

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰

 

... میدهد بادام و شکر الصلا

الصلا گفتم بیاران بارها

باز گویم بار دیگر الصلا

ای بسا گوهر که نور از خامه ریخت ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۳

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۴۰

 

آن یار که دی از بر من بار سفربست

گویابهلاک من مهجور کمر بست ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۴

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۷۳

 

... چیست این دنیا رباط و خلق دنیا کاروان

کاروان را بار باید بستن آخر از رباط

رسم بی باکی نبخشد جز پریشانی بدست ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۵

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۹۴

 

... بسی تخم محبت کاشتم لیک

نشد جز بار محنت حاصل من

چه کم گردد ز دریای وصالت ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۶

نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰۶

 

... پیران کهن ز نوجوانی

باری ز درت نمی شوم دور

صد بار گرم ز در برانی

شب تا بسحر در آستانت ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۷

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... که بخشد بستگان را رستگاری

اهل معرفت گویند که حسن علت غایی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدیص پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آیینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست

بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان ...

... گرچه ناید نقطه هرگز در عدد

لیکن وجود این نقاط و دوایر قایم بنقطه اولست و او قایم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دایر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوایمن عرف نفسه فقد عرف ربه افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم

حسن ازل پرده زرخ باز کرد ...

... حسن در آن جلوه نمایان کند

تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت

عشق آینه جمال حسنست ...

... ناگه به قضای خویش دم زد

دربار گه قدم قدم زد

افراشت لوای کبریایی ...

... گنجینه عشق را امین شد

الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم الهی این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آیین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۸

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۴ - حکایت

 

پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود

ناله سرکرد مطرب دستان ...

... تکمه چاک گریبان تو شد

غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرایی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید

برآر آیینه دل را ز زنگار ...

... چو پروانه پرو بالت بسوزد

عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آیینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی

بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی ...

نورعلیشاه
 
۱۰۷۹۹

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۷ - حکایت

 

... نفس سرکش گشته برایشان سوار

خوش کشیده چون خرانشان زیر بار

با هزاران گیر و دارو دبد به ...

... خانه هاسازد پس از وهم و خیال

بر دل و بر جان نهدبار عیال

هر زمانی نوعی نماید جلوه ...

نورعلیشاه
 
۱۰۸۰۰

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۲ - حکایت

 

حکیمی با حذ اقترا شنیدم که باب طبابت گشاده بود و مریضه حامله را مداوا مینمود اتفاقاروزی با دم روح افزا از دارالشفاء درآمده بعزم زیارت اهل قبور در کوچه عبور میکرد جمعی را دید دست پریشانی در حلقه ماتم زده تابوتی بر دوش دارند و گریبان شکیبایی را دریده شاهد عزارا درآغوش پرسید اینهمه نوحه و زاری از چیست و میتی که دراین تابوتست کیست زن قابله گفت همان مریضه حامله حکیم گفت وی زنده است هنوز وقت مردن او نیست باری نبضش بمن رسانید تا بیابم مرض چیست تابوت را در گشادند و میت را درآورده پیش طبیب نهادند با حکمت انگشت حذاقترا گشوده نبضش سنجید و دیده بصارت باز کرده گونه گلگونه اش دید سوزنی در دست گرفته بر پهلوی میت فرو نمود و گریبان صد چاک مماتش برشته رفو پس رایت کرامت در عرصه لطافت افراخته و نفس عیسوی را با لب معجز بیان آشناساخته فرمود برخیز و سجده شکری بجای آور که بی هنگام جام اجل نخوردی وحسرت زندگی در دل خاک نبردی

آب حیوان ریختی در کام جان

بار دیگر زنده گشتی درجهان

نوش کردی از شراب زندگی ...

نورعلیشاه
 
 
۱
۵۳۸
۵۳۹
۵۴۰
۵۴۱
۵۴۲
۶۵۵