گنجور

 
نورعلیشاه

آن یار که دی از بر من بار سفربست

گویابهلاک من مهجور کمر بست

تا سربرهش هر قدمی فرش نماید

خورشید کمر بست چو آن یار سفربست

از خانه چو او رفت سفر جانب صحرا

با قامت چون سرو و رخ همچو قمر بست

خورشید رخش هر طرف از شعشعه حسن

در دیده نظارگیان راه نظر بست

در رهگذری کان بگذر آمد و بگذشت

از کثرت دلها بقفا راه گذر بست

بس در گذرش چشم تماشا بگشودند

نور نظر خلق بر او راه گذر بست

او رفت و پیش نور دل افکار دعاها

بر یکدگر از رشته خوناب جگربست