گنجور

 
نورعلیشاه

ندانم آخر از داغ دل من

چه گلها سربرآرد از گل من

زهی شست و زهی بازو و زهی تیر

که زد او زخم کاری بر دل من

دلم آن مرغ بسمل گشته تست

بپرس آخر که چون شد بسمل من

کنم در دیده دل منزل تو

اگر آئی شبی در منزل من

بسی تخم محبت کاشتم لیک

نشد جز بار محنت حاصل من

چه کم گردد ز دریای وصالت

اگر موجی فتد بر ساحل من

کمالی غیر عشقت بر دل ریش

نکرد ارشاد شیخ کامل من