گنجور

 
نورعلیشاه

کس در دل من ره بجز آن دیار ندارد

جز یار در اینخانه کسی بار ندارد

آنرا که دل و دیده بود جلوه گه یار

در سر هوس صحبت اغیار ندارد

مردانه نهاد آنکه در ره عشقش

چون من خبری از سرو دستار ندارد

زاهد که بپرورده خزف در صدف دل

گویا خبر از گوهر شهوار ندارد

دارد بسر آن کو هوس چشمه حیوان

جز با لب لعل تو سرو کار ندارد

حسنت که بود زیب بساط مه و خورشید

مفروش بجائی که خریدار ندارد

نور علیش هست در آئینه فروزان

هر کس که بدل ظلمت زنگار ندارد