گنجور

 
نورعلیشاه

دل که از لعل لبش جام شرابی دارد

زآتش عشق رخش جان کبابی دارد

بس بخون دلم آغشته سرانگشت جفا

خوش نگارین بکف دست خضابی دارد

زیر تیغش ز چه رو رقص کنان سرننهم

آنکه در کشتن من وجد و شتابی دارد

عاشقانه چه کنم گر نکشم بار عتاب

زانجفا پیشه که هر لحظه عتابی دارد

آنچه در چاه زنخدان تو پابست بود

هر دم از زلف تو در دست طنابی دارد

جز بمعموره عشق تو ندارد وطنی

دل که از گنج غمت کنج خرابی دارد

همچو نور علیش مسند جم جای بود

هرکه امروز بکف جام شرابی دارد