گنجور

 
۱۰۶۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۸ - رفتن دایه به گوراب نزد رامین

 

... همی گویم دریغا زندگانی

دریغا کم جوانی بار بربست

نماند از وی مرا جز باد در دست ...

... شهت سالار باشد من برادر

جهانت بنده باشد بخت چاکر

بدین سر در جهان باشی نکونام ...

... به شمشیر جفا شد دلش خسته

به زنجیر بلا شد جانش بسته

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۵۹ - بیمار شدن ویس از فراق رامین

 

ز درد جان و دل بر بستر افتاد

بریده گشت گفتی سرو آزاد

همه بستر ز جانش پر غم و درد

همه بالین ز رویش پر گل زرد ...

... یکی گفتی که چشم بد بخستش

یکی گفتی که افسونگر ببستش

پزشکانی همه فرهنگ خوانده ...

... یکی گفتی زحل کرد این به سرطان

پری بندان و زراقان نشسته

ز بهر ویس یکسر دل شکسته ...

... چرا از من نصیحت نپذیرید

مرا بینید و دل بر کس مبندید

که پس هر سختیی بر دل پسندید ...

... چو بدبختان نهادم سر به بالین

ز جانم گشته بستر حسرت آگین

ز بدبختی بجز مرگم نباید ...

... اگر مویم به ناخن بر برستی

دل من این گمان بر وی نبستی

ندانستم کز آتش آب خیزد ...

... و یا خود زو جفایی صد کشیده ست

کنون افتاده ام بر بستر مرگ

به جان من رسیده خنجر مرگ ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۰ - نامه نوشتن ویس به رامین و دیدار خواستن

 

... وزان پس کرده یاد مهر و پیوند

ز سروی سوخته وز بن گسسته

به سروی از چمن شاداب رسته ...

... به حق دوستی و مهربانی

که این نامه ز سر تا بن بخوانی

یکایک حال من جمله بدانی ...

... که او را خود توی اندر جهان بس

من آن ویسم که رویم آفتابست

من آن ویسم که مویم مشک نابست

من آن ویسم که چهرم نوبهارست ...

... ز گیتی بی زن و بی یار گردی

بسا روزا که تو پیشم بنالی

دو رخ بر خاک پای من بمالی ...

... ز بدبختیت بس باد این نشانی

گلی دادت چو بستد گلستانی

ترا بنمود رخشان ماهتابی

ز تو بستد فروزان آفتابی

همی نازی که داری ارغوانی ...

... بکشتم پس بپروردم به تیمار

چو بررستی کبست آوردیم بار

چو یاد آرم از آن رنجی که بردم ...

... مرا تو چاه کندی دایه زد دست

به چاه افگنده و خود آسوده بنشست

تو هیزم دادی او آتش برافروخت ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۹ - نامهٔ نهم در شرح زارى نمودن

 

... جفایت گشت پیشه ای جفا جوی

چو کاف نامه بن بسته یکی کوی

همی گویم که از پیشت گذر نیست

ترا زین کوی بن بسته خبر نیست

سر نامه به نام کردگارست ...

... مرا با تو سخن مانده فراوان

بنالیدم بسی از روزگاران

هنوز این نیست یکی از هزاران ...

... وزو جویم نه از تو آشنایی

دری کاو بست بر من او گشاید

گشاینده جز اویم کس نباید ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۰ - نامهٔ دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن

 

... خروش من بدرد پشت ایوان

فغان من ببندد راه کیوان

چنان گریم که گرید ابر آذار ...

... ز بس کز جان برآرم دود اندوه

ببندد ابر تیره کوه تا کوه

بدین خواری بدین زاری بدین درد ...

... همی دانی که چون خسته روانم

همی دانی که چون بسته زبانم

زبانم با تو گوید هرچه گوید ...

... تو ده جان مرا زین غم رهایی

تو بردار از دلم بند جدایی

دل آن سنگدل را نرم گردان ...

... گشاده کن به ما بر راه دیدار

کجا خود بسته گردد راه تیمار

همی تا باز بینم روی آن ماه ...

... مرا بی روی او جان و جهان بس

هم اکنون جان من بستان بدو ده

که من بی جان و آن بت با دو جان به ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۲ - مویه کردن ویس بر جدایى رامین

 

... بدرد نار چون پر گرددش پوست

دلی بسته به چندین گونه بیداد

نه تابد خور درو و نه وزد باد ...

... ازیرا زین دو چشمم سیل بارد

ببندد ابر و آنگه برگشاید

چرا ابر دلم چندین بپاید ...

... نه زین شمشاد بودی جان او شاد

بنفشه بر دو زلفت کی گزیدی

طبرزد با لبانت کس مزیدی ...

... که نیلوفر نباشد تازه بی آب

بنام تا بنالد زیر بر مل

ببارم تا ببارد ابر بر گل ...

... بلی باشد سزای سرکش آتش

بنال ای دل که ارزانی بدینی

که هم در این جهان دوزخ ببینی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۳ - سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

 

... زمین همرنگ دیبای ستبرق

بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق

ز یارانش یکی حور پری زاد

بنفشه داشت یک دسته بدو داد

دل رامین به یاد آورد آن روز

که پیمان بست با ویس دل افروز

نشسته ویس بر تخت شهنشاه

ز رویش مهر تابان وز برش ماه

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفت این را همیشه

کجا بینی بنفشه تازه هر بار

ازین عهد و ازین سوگند یاد آر ...

... در آن ساعت بود گرماش افزون

چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر

ز یاران دور شد رامین بد مهر ...

... کمینگاه سپاه اندهانی

بلا در تو مجاور گشت و بنشست

در امیدواری را فروبست

به گوراب آمدی پیمان شکستی ...

... گمان بردم که از غم رسته گشتی

چو می بینم خود اکنون بسته گشتی

توی درمانده همچون مرغ نادان ...

... نه دردی تلخ چون درد جدایی

بنالد جامه چون از هم بدری

بگرید رز چو شاخ او ببری ...

... غریب ارچند باشد پادشایی

بنالد چون نبیند آشنایی

مرا گیتی برای خویش باید ...

... گهی زلفش به دست خود شکستن

گهی از دست او زنار بستن

مرا آن روز روز خرمی بود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۴ - گفتن رفیدا حال رامین با گل

 

... که رامین کینه کشت و مهر بدرود

همان گوهر که در دل داشت بنمود

اگر جاوید وی را آزمایی ...

... چو نخچیری بد اندر دل زده تیر

گره بسته میان ابروان را

به خون دیدگان شسته رخان را ...

... برفت آن بی وفا یار از بر من

به شادی با دگر دلدار بنشست

هوا را در دلش بازار بشکست ...

... زمین بوسد فلک پیش عنانم

کمر بندد قضا پیش سنانم

ز خواری هر چه من کردم به دشمن ...

... ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودی مرگ را هرگز به من راه ...

... نبردم نیست با فغفور و قیصر

نهیبم زان رخ چون آفتابست

نبردم با دلی پر درد و تابست

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردی چون گشایم

گهی گویم دلا تا کی ستیزی ...

... نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم ...

... فتاده نام من در هر دهانی

چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی

همی گویند بر حالم سرودی ...

... گروهی گلشن آرایند و ایوان

گروهی باغ پیرایند و بستان

گروهی را بصر بر راه دانش ...

... چو آبم سال و مه در چاه مانده

نیارم تن به بستر سر به بالین

مرا هست این و آن هر دو نمد زین ...

... به توبه جان بدخواهان بمالند

من اندر چاه عشق و بند مهرم

تو پنداری که خود فرزند مهرم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۶۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۷ - آگاه شدن ویس از آمدن رامین

 

... دگر شادی دم دیدار دلبر

دو شادی بسته با تیمار بی مر

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور ...

... که رامین کرده بد با نامه اوی

چو زو بستد هزاران بوسه دادش

گهی بر چشم و گه بر دل نهادش ...

... به شب آرام و خواب او نیامد

تو گفتی بستر دیباش هموار

به زیرش همچو گلبن بود پرخار

سحرگه ساعتی جانش برآسود ...

... که آمد جان من صد باره بر لب

تو گویی زیر من منسوج بستر

به مار و کژدم آگنده ست یکسر ...

... روان را چون نگه دارند از هم

مرا بنمای رویت تا ببینم

که من از داغ روی تو چنینم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۸ - رسیدن رامین به مرو نزد ویس

 

... خوشا مروا زمین شاد خواران

خوشا مروا به تابستان و نیسان

خوشا مروا به پاییز و زمستان ...

... همی پیوست خواهد مهر با ماه

بیا تا روی آن دلبند بینی

تو گویی ماه را فرزند بینی ...

... ترا دل خسته او را دل شکسته

میان هر دوان درهای بسته

درت بر دلگشای خویش بگشای ...

... و لیکن صبر کرد و دل فروداشت

بننمود آن تباهی کاندرو داشت

سخن با رخش رامین گفت یکسر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸۴ - پاسخ دادن رامین ویس را

 

... بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن بنالد

اگرچه آز بر وی سخت چیرست ...

... نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر

که ورزی با رخی تابنده چون مهر

چنان در هر دلی خود کام گردد ...

... ز بت رویان یکی دیگر بجویم

بدو بندم دلی کز تو بشویم

نسوزد عشق را جز عشق خرمن ...

... نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی

دل اندر مهر آن بت روی بستم

همی گفتم ز مهر ویس رستم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸۶ - پاسخ دادن رامین ویس را

 

... که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایی از من بستر و گاه

چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه ...

... به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه برگرفتم از میانه ...

... و یا دیرینه کینی ایستاده ست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانی که با جان نیست بازی

چرا چندین به خون بنده تازی

نه آنم من که از سرما گریزم ...

... الا ای سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۹۴ - پشیمان شدن ویس از کردهٔ خویش

 

... وگر چونین نبودی خود نشایست

تن ما گر نبودی بسته آز

نگفتی از گشی با هیچ کس راز ...

... نه باری زین جهان بر تن نهادی

ز بند مردمی جستی رهایی

نجستی از بزرگی جز جدایی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۰ - پشیمان شدن رامین از رفتن ویس و از پس ویس شدن

 

... سیه ابری برآمد صف بپیوست

دم و دیدار بیننده فروبست

همی زد برف را بر چشم و بر روی

چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی

ببسته راه رامین بی محابا

چو بندد راه کشتی موج دریا

تنش در برف بود و دل در آتش ...

... چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد

بسان بیدلان در بست فریاد

همی گفت ای صنم بر من ببخشای ...

... دلم از شرم تو مستست گویی

زبانم را گره بسته ست گویی

نه در پوزش سخن گفتن توانم ...

... دل از درد و روان از غم بشستند

سرای و گوشک را درها ببستند

ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند

میان قاقم و دیبا بخفتند

تو گفتی آسمانی گشت بستر

درو آن دو سمنبر چون دو پیکر

یکی تن بود در بستر به دو جان

چو رخشنده دو گوهر در یکی کان

همه بالین پر از مه بود و پروین

همه بستر پر از گلنار و نسرین

ز روی و موی ایشان در شبستان

نگارستان بد و خرم گلستان ...

... چو دو زنجیر مشکین موی بر موی

چه از بستر چه زان دو روی نیکو

به هم بر خز و دیبا بوده ده تو ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۲ - رفتن موبد به شکار

 

... جهان پیر برنا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روی کشور ...

... هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشه ستان دو زلف خویش بشکست

چو لاله ستان وقایه سرخ بربست

به دشت آمد ز تنگ کوه نخچیر ...

... ببرد از بلبلان آرامگاری

چو گل بنمود رخ را هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره ...

... گهی یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایی

بگرداند ز جان من بلایی ...

... دگر باره مگر نالان شده ستی

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بی تو خوش نیاید ...

... چو ماهی کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمر بست

تو گفتی گرگ میشش را جگر خست ...

... میانی چون کناغ پر نیانی

برو بسته کمربند کیانی

غبار راه بر زلفش نشسته ...

... که آمد لشکری از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد ...

... کنم پر آب و سبزی جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روی تو باشد چون بهاران ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۴ - نامه نوشتن ویس به پیش رامین

 

... به یار سنگدل وز مهر بیزار

ز بی دل بنده بی خواب و بی خور

سپرده دل به شاهی چون مه و خور ...

... نژندی مستمندی دردمندی

شده بر تنش هر مویی چو بندی

نزاری بی قراری دل فگاری ...

... ز باریکی نمانم جز به مویت

به روز انده گسارم آفتابست

که چون رخسار تو با نور و تابست

به شب انده گسارم اخترانند ...

... نه هجرست این که زهر آلوده تیغست

چرا مردم دل اندر مهر بندد

چرا این بد به جان خود پسندد ...

... میم برریخت لیکن نامدش بوی

شبست اکنون و خورشیدم برفته ست

جهان همواره تاریکی گرفته ست

روا باشد که بنشینم به اومید

که باز آید به گاه بام خورشید ...

... خدایا جان من بگذار چندان

که بینم روی او آنگاه بستان

که با این داغ گر جانم برآید ...

... نهادش بر خمارین چشم و برسر

چو بند نامه بگشاد و فروخواند

ز دیده سیل بیجاده برافشاند ...

... یکی سالت بود زاری و خواری

کنون یا بند را باید گشادن

و یا یکباره سر بر سر نهادن ...

... چرا این دام را بر هم ندرم

درخت ننگ را از بن نبرم

و لیکن چیزها را جایگاهست ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۸ - آگاه شدن موبد از گنج بردن رامین با ویس

 

... مساعد بخت او با او برآشفت

خرد یکباره از وی روی بنهفت

ندانست ایچ گونه چاره خویش

تو گفتی بسته شد راهش پس و پیش

گهی گفتی شوم سوی خراسان ...

... سزد گر من به بد روزی نشستم

که گفتار زنان را کام بستم

یکی هفته سپه را روی ننمود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۰۹ - کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

 

چهان را گرچه بسیار آزماییم

نهفته بند رازش چون گشاییم

نهانی نیست از بندش نهانتر

نه چیزی از قضای او روانتر

جهان خوابست و ما در وی خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم ...

... بیفتادند خنگ و شاه با هم

چو بسته گشته چرخ و ماه با هم

هنوز افتاده بد شاه جهانگیر ...

... نگر تا هست چون تو هیچ سفله

که یک یک داده بستانی به جمله

کنی ما را همی دو روزه مهمان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۷۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۰ - نشستن رامین بر تخت شهنشاهى

 

... که خشنودیت را جوینده باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم ...

... مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توی من بنده بند

مرا شاهی تو دادی ای خداوند

خداوندم توی من بنده تو

که من خود بندام دارنده تو

کنون کردی چو سالار جهانم ...

... وزین معنی سخنها گفت بسیار

همانگه بار را فرمود بستن

سواران سپه را برنشستن ...

... کجا دیدار او بد داروی مرو

خراسان سر به سر آذین ببستند

پری رویان بر آذینها نشستند ...

... چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتی دید در وی بسته آذین

به خوبی همچو نوروز درختان ...

... و زو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند ...

... همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند ...

... به داورگه نشاندی داوران را

بکندی بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر ...

... هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکی زان شهرها اهواز مانده ست ...

... دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۱۰۸۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۱۲ - نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ

 

... همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

پس او را خسرو و شاه جهان خواند ...

... به دخمه شد به تخت آنجهانی

در آتشگه مجاور گشت و بنشست

دل پاکیزه با یزدان بپیوست ...

... یکی فانی و دیگر جاودانی

بدین آرام فانی بسته اومید

نیندیشیم از آن آرام جاوید ...

... چو ما داریم طبع واشگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوییم آشنایی با خداوند ...

... که گفته ست این نگارین داستان را

توی کز بندگان پوزش پذیری

روانش را به گفتارش نگیری ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۵۱