گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

بگفت این و به راه افتاد شبگیر

کمان شد مرو دایه جسته زو تیر

جنان تیری که بودش راه پرتاب

ز مرو شایگان تا مرز گوراب

چو اندر مرز گوراب آمد از راه

به صحرا پیشش آمد بی وفا شاه

به سان شیر خشم آلود تازان

به گوران و گوزنان و گرازان

سپه در ره شده همچون حصاری

حصاری گشته در وی هر شکاری

ز بس در چرم ایشان آژده تیر

تو گفتی پرّور بودند نخچیر

هوا پر باز بود و دشت پر سگ

شتابان هر دو از پرواز و از تگ

یکی کرده هوا را پر پرنده

دگر کرده زمین را پر درنده

زرنگ خون رنگان کوه پر رنگ

چو سنگی کوه بر آهو شده تنگ

چو دایه دید رامین را به نخچیر

دلش گشت از جفای رام پر تیر

کجا رامین چو او را دید در راه

نه از راهش بپرسید و نه از ماه

بدو گفت ای پلید دیو گوهر

بد آموز و بداندیش و بد اختر

مرا بفریفتی صد ره به نیرنگ

ز من بردی چو مستی هوش و فرهنگ

دگربار آمدی چون غول ناگاه

که تا سازی مرا در راه گمراه

نبیند نیز باد تو غبارم

نگیرد بیش دست تو مهارم

ترا برگشت باید هم ازیدر

که هستت آمدن بی سود و بی بر

برو با ویس گو از من چه خواهی

چرا سیری نیابی زین تباهی

ز کام دل بزه بسیار کردی

ز نام بد بلا بسیار خوردی

کنون گاهست اگر پوزش نمایی

پشیمانی خوری نیکی فزایی

جوانی هردوان بر باد دادیم

دو گیتی بر سر کامی نهادیم

بدین سر هردوان بدنام گشتیم

بدان سر هردوان بدکام گشتیم

اگر تو برنخواهی گشت از این راه

ازین پس من نباشم با تو همراه

اگر صد سال دیگر مهر کاریم

نگه کن تا به فرجامش چه داریم

پذیرفتم من از روشن دلان پند

بخوردم پیش یزدان سخت سوگند

به هر چیزی که آن بهتر ز گیهان

به خاک پاک و ماه و مهر تابان

که من با او نجویم نیز پیوند

بجز چونانکه بپسندد خداوند

مرا پیوند با او باشد آنگاه

که آن ماه زمین را من بوم شاه

که داند سال رفته چند باشد

که با او مر مرا پیوند باشد

مثال ما چنان آمد که گوید

خرا تو زی که تا سبزه بروید

همی تا من رسم با آن پری روی

بسا آبا که خواهد رفت در جوی

به امید کسی تا کی نشینم

که او را با دگر کس جفت بینم

همانا تیره گشتی روی خورشید

اگر او زیستی سالی به امید

برین امید رفت از من جوانی

همی گویم دریغا زندگانی

دریغا کم جوانی بار بربست

نماند از وی مرا جز باد در دست

ز خوبی بود چون طاووس رنگین

ز سختی بود چون اروند سنگین

مرا بود او بهار زندگانی

ز خوبی چون نگار بوستانی

به باد عشق ریزان شد بهارم

به دست غم سترده شد نگارم

چو هر سالی بهار آید به گلزار

بهار من نیاید جز یکی بار

شد آن هنگام و آن روز جوانی

که من بر باد دادم زندگانی

اگر باشد خزان را طبع نوروز

مرا امروز باشد طبع آن روز

نگر تا نیز بیهوده نگویی

ز پیری طبع برنایی نجویی

هم اکنون بازگرد و ویس را گوی

زنان را نیست چیزی بهتر از شوی

ترا دادار شویی نیک داده‌ست

که چرخ دولت و خورشید داده‌ست

تو گر نیک اختری او را نگه دار

جز او هر مرد را کمتر به یاد آر

کجا گر تو چنین بهروز باشی

به بهروزی جهان افروز باشی

شهت سالار باشد من برادر

جهانت بنده باشد بخت چاکر

بدین سر در جهان باشی نکونام

بدان سر جاودان باشی رواکام

پس آنگه خشمناک از دایه برگشت

به چشم دایه چون زندان شده دشت

نه گرمی دید از گفتار رامین

نه خوبی دید از دیدار رامین

همی شد باز پس کور و پشیمان

گسسته جان پر دردش ز درمان

اگر تیمار دایه بود چندین

که دید آن خواری از گفتار رامین

نگر تا چند بود آزار آن ماه

که دشمن گشت وی را دوست ناگاه

وفا کشت و جفا آورد بارش

بدی کرد ارچه نیکی کرد یارش

رسول آمد ز دیده اشک ریزان

ز لبها گرد و از دل دود خیزان

پیامی برده شیرین‌تر ز شکر

جواب آورده برّان‌تر ز خنجر

سیاه ابر آمد و بارید باران

نه باران بلکه زهر آلوده پیکان

درخش آمد ز دوری بر دل ویس

سموم آمد ز خواری بر گل ویس

به شمشیر جفا شد دلش خسته

به زنجیر بلا شد جانش بسته