گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو از نخچیر باز آمد رفیدا

یکایک راز بر گل کرد پیدا

که رامین کینه کشت و مهر بدرود

همان گوهر که در دل داشت بنمود

اگر جاوید وی را آزمایی

دلش جویی و نیکویی نمایی

همان مارست هنگام گزیدن

همان گرگست هنگام دریدن

درخت تلخ هم تلخ آورد بر

اگر چه ما دهیمش آب شکر

اگر صد ره بپالایی مس و روی

به پالودن نگردد زر خود روی

و گر صد بار بر آتش نهی قیر

نگیرد قیر هرگز گونه شیر

اگر رامین به کس شایسته بودی

وفا با ویسهٔ بانو نمودی

چو رامین ویس و موبد را نشایست

ترا هم جفت او بودن نبایست

دل رامین همیشه زود سیرست

ز بدسازی و بدخویی چو شیرست

چو او را با دگر کسها ندیدی

ز نادانی هوای او گزیدی

چه مهر و راستی جستن ز رامین

چه اندر شوره کِشتن تازه نسرین

چرا با بی وفا پیوند جستی

چرا از زهر فعل قند جستی

و لیکن چون قضا را بودنی بود

ازین بیهوده گفتن با تو چه سود

چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر

چو نخچیری بد اندر دل زده تیر

گره بسته میان ابروان را

به خون دیدگان شسته رخان را

به بزم شادخواری در، چنان بود

که گفتی مثل شخصی بی روان بود

گل گل‌بوی پیش او نشسته

به رخ بازار بت رویان شکسته

به بالا راست چون سرو جوانه

ز سرو آتش برآهخته زبانه

به پیکر نغز چون ماه دو هفته

به مه بر، لاله و سوسن شکفته

ز رخ بر هر دلی بارنده آتش

چنان کز نوک غمزه تیر آرش

چنان بد پیش رامین آن سمن‌بر

که باشد پیش مرده گنج گوهر

تنش بر جای مانده دل نه بر جای

همی گفته ز مهرش هر زمان وای

دل او را چنان آمد گمانی

که هست آن حالش از مردم نهانی

به دل مویه کنان با یوبهٔ جفت

نهان از هر کسی با دل همی گفت

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

به هم خرم نشسته مهربانان

مرا این بزم و این ایوان خرم

به دل ناخوشترست از جای ماتم

چنان آید نگارم را گمانی

که من هستم کنون در شادمانی

ندارد آگهی از روزگارم

که من چون مستمند و دل فگارم

همانا گوید اکنون آن نگارین

که از مهرم بیاسوده‌ست رامین

نداند حالت من در جدایی

بریده ز آشنایان آشنایی

همی گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بی وفا یار از بر من

به شادی با دگر دلدار بنشست

هوا را در دلش بازار بشکست

نداند تا برفتم از بر او

همی پیچم چو مشکین چنبر او

قضا چه‌نوشت گویی بر سر من

چه خواهد کرد با من اختر من

چه خواهم دید زان سرو سمن‌بوی

چه خواهم دید زان ماه سخن‌گوی

نه چون او در جهان باشد ستمگر

نه چون من بر زمین باشد ستم بر

ز بس خواری کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز رنج و درد و تیمار

نه خر گشتم که تا مردن کشم بار

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نا دیدن دوست

کنون درمان من هم دیدن اوست

که دیده‌ست ای عجب دردی به گیهان

که چون او را بدیدی گشت درمان

مرا شادی و غم هردو از آنست

که دیدارش مرا خوشتر ز جانست

چرا با بخت خود چندین ستیزم

چرا از کار خود چندین گریزم

جرا درد از طبیب خویش پوشم

بلا بیش آورد گر بیش کوشم

نجویم بیش ازین با دل مدارا

کنم رازش به گیتی آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

بدین حالم مدارا نیست درخور

روم با دوست گویم هر چه گویم

مگر زنگ جفا از دل بشویم

و لیکن من ز بیماری چنینم

نمانم زنده گر رویش نبینم

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

نهندم گور باری بر سر راه

همه گیتی شوند از حالم آگاه

غریبانی که خاکم را ببینند

زمانی بر سر گورم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

به نیکی بر زبان نامم برانند

غریبی بود کشته شد ز هجران

روانش را بیامرزاد یزدان

غریبان را غریبان یاد آرند

که ایشان یکدگر را یادگارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا یکدگر را یار باشند

ز مرگ آنگاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

وگر کشته شوم در حسرت دوست

مرا زان مرگ نامی سخت نیکوست

بکوشیدم بسی با پیل و با شیر

به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر

بسا لشکر که من برکندم از جای

بسا دشمن که من بفگندم از پای

زمین بوسد فلک پیش عنانم

کمر بندد قضا پیش سنانم

ز خواری هر چه من کردم به دشمن

بکرد اکنون فراق دوست با من

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودی مرگ را هرگز به من راه

اگر نه فرقتش بودی کمین گاه

ندانم چون روم تنها ازیدر

که نه لشکر برم با خود نه رهبر

مرا تنها ازیدر رفت باید

که گر لشکر برم با خود نشاید

چو من لشکر برم با خود درین راه

ز حال من خبر یابد شهنشاه

دگر باره مرا خواری نماید

ز ویسه هیچ کامم برنیاید

وگر تنها روم راهم به بیمست

که کوه از برف همچون کان سیمست

ز باران دشتها را رود خیزست

ز سرما دام و دد را رستخیزست

کنون پر برف باشد کشور مرو

هوا کافور بارد بر سر سرو

بدین هنگام سخت و برف و سرما

ندانم چون روم در راه تنها

بتر زین برف و راه سخت آنست

که آن بت روی بر من دل گرانست

نه آمرزد مرا نه رخ نماید

نه بر بام آید و نه در گشاید

نه از خوبی نماید هیچ کردار

نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار

بمانم خسته دل چون حلقه بر در

شود نومید جانم رنج بی بر

دریغا مردی و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندم

دریغا مرکبان راهوارم

دریغا دوستان بی‌شمارم

دریغا تخت و ایوان و سپاهم

دریغا کشور و شاهی و گاهم

مرا کاری به روی آمد ز گیهان

که یاری خواست نتوانم ازیشان

نهیبم نیست از ژوپین و خنجر

نبردم نیست با فغفور و قیصر

نهیبم زان رخ چون آفتابست

نبردم با دلی پر درد و تابست

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردی چون گشایم

گهی گویم دلا تا کی ستیزی

سرشک از چشم و آب از روی ریزی

همه کس را ز دل شادی و نازست

مرا از تو همه سوز و گدازست

گهی باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرمی باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم

نه با یاران به میدان گوی بازم

نه در رزم سواران نام جویم

نه در بزم جوانان کام جویم

نه با آزادگان خرم نشینم

نه از خوبان یکی را برگزینم

به جای راه دستان دل‌افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به کوهستان و خوزستان و کرمان

به طبرستان و گرگان و خراسان

رونده یاد من بر هر زبانی

فتاده نام من در هر دهانی

چو بنیوشی ز هر دشتی و رودی

همی گویند بر حالم سرودی

همم در شهر داننده جوانان

همم بر دشت خواننده شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

سرود من همی گویند هموار

مرا در موی سر آمد سفیدی

هنوز اندر دلم نامد نویدی

نه دور از من خود آن بت روی حورست

که صبر و خواب و هوشم نیز دورست

ز بس زردی همی مانم به دینار

ز بس سستی همی مانم به بیمار

نه پنجه گام بتوانم دویدن

نه انگشتی کمان خود کشیدن

هر آن روزی که من باره دوانم

ز سستی بگسلد گویی میانم

مگر مومین شد آن رویینه پشتم

مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم

ستور من که تگ بفزودی از گور

بر آخر همچو من گشته‌ست بی زور

نه یوزان را سوی غرمان دوانم

نه بازان را سوی کبگان پرانم

نه با کُشتی‌گران زور آزمایم

نه با مِیْ خوارگان رامش فزایم

همالانم همه از بخت نازند

گهی اسپ و گهی نازش طرازند

گروهی با بتان خرم به باغند

گروگی شادمان بر دشت و راغند

گروهی گلشن آرایند و ایوان

گروهی باغ پیرایند و بستان

گروهی را بصر بر راه دانش

گروهی را بدل در آز و رامش

مرا آز جهان از دل برفته‌ست

دلم گویی که چون بختم بخفته‌ست

چو پیکم روز و شب در راه مانده

چو آبم سال و مه در چاه مانده

نیارم تن به بستر سر به بالین

مرا هست این و آن هر دو نمد زین

گهی با دیو گردم در بیابان

گهی با شیر خسپم در نیستان

بدین گیتی ندیدم شادکامی

بدان گیتی نبینم نیک نامی

مرا ببرید تیغ مهربانی

ز کام اینجهانی و آنجهانی

همی تا دیگران نیکی سگالند

به توبه جان بدخواهان بمالند

من اندر چاه عشق و بند مهرم

تو پنداری که خود فرزند مهرم

دلا تا کی ز مهر آتش فروزی

مرا در بوتهٔ تیمار سوزی

دلا بی دانشی از حد ببردی

مرا کشتی به غمّ و خود نمردی

دلا از ناخوشی چون زهر گشتی

به مهر از دو جهان بی بهر گشتی

مبادا چون تو دل کس را به گیهان

که بس مستی و بیهوشی و نادان

چو رامین کرد با دل ساعتی جنگ

هم او از دل هزیمت کرد دلتنگ

دلش هرگه ازو پندی شنیدی

چو مرغ سربریده برتپیدی

چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم

کزو بگریخت همچون بددل از رزم

فرود آمد ز تخت شاهوارش

بیاوردند رخش راهوارش

به پشت رخشِ کُه پیکر درآمد

تو گفتی رخش او را پر بر آمد

ز دروازه بشد چون ره شناسان

گرفته راه و هنجار خراسان