گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

به پاسخ گفت رامین دل افروز

شب خشم تو ما را شب کند روز

دو شب بینم همی امشب به گیهان

ازین تیره هوا و خشم جانان

بسا رنجا که بر من زین شب آمد

مرا و رخش را جان بر لب آمد

چرا شب رخش من با من گرفتار

که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایی از من بستر و گاه

چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه

به مشتی کاه او را میهمان کن

به جان بوزی دلم را شادمان کن

اگر نه آشنا نه دوستگانم

چنان پندار کامشب میهمانم

به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه برگرفتم از میانه

نه پوزش دارم اکنون نه بهانه

ترا خواند همه کس نا جوانمرد

چو تو گویی برو نومید برگرد

همه ز آزادگان نام بردار

به زفتی برگرند این نه به آزار

میان ما نه خونی او فتاده‌ست

و یا دیرینه کینی ایستاده‌ست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانی که با جان نیست بازی

چرا چندین به خون بنده تازی

نه آنم من که از سرما گریزم

همی تا جان بود با او ستیزم

نه آنم من که برگردم ز کویت

وگر جانم برآید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

ز مردم جاودانه نام گیرم

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مرگم پیش تو باشد به فرجام

مرا بی تو نباشد زندگانی

ازیرا کم نباشد کامرانی

جهان را بی تو بسیار آزمودم

بدو در، زنده همچون مرده بودم

چو بی تو برشمارم زندگانی

جدا از تو نخواهم شادمانی

مرا بی تو جهان جستن محالست

که بی تو جان من بر من وبالست

الا ای سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

ز جور روزگار و خشم دلبر

تنی سنگین و جانی سخت رویین

نماند در میان برف چندین