حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه
سخن در نامه از زاری چنان بود
که خون از حرفهای او چکان بود
الا ای مهربان مهر پرور
چنین کن نامه نزد یار دلبر
کجا این نامه گر خوانی تو بر سنگ
ز سنگ آید به گوشَت نالهٔ چنگ
ز یار مهربان و عاشق زار
به یار سنگدل وز مهر بیزار
ز بی دل بندهٔ بی خواب و بی خور
سپرده دل به شاهی چون مه و خور
ز نالان عاشق بیمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پیچان چاکری سوزان بر آتش
جهانش تیره گشته بخت سر کش
ز گریان خادمی بدبخت مسکین
روان از دیدگانش سیل خونین
ز پی خسته دلی خسته روانی
عقیقین دیدهای زرین رخانی
نژندی مستمندی دردمندی
شده بر تنش هر مویی چو بندی
نزاری بی قراری دلفگاری
ز هر چشمی رونده رودباری
نوشتم نامه در حال چنین سخت
که چون من نیست اکنون ایچ بد بخت
تنم پیچان و چشمم زار و گریان
دلم بر آتش تیمار بریان
تنم چون شمع سوزان اشک ریزان
چو ابر تیره از دل دود خیزان
بلا را مونس و غم را رفیقم
به دریای جدایی در، غریقم
چه مسکینم که گریم زار چندین
یکی دستم به دل دیگر به بالین
عقیق دو لبم پیروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
یکی چشم و هزار ابر گهی بار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
فراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نویسد بر، رخانم
ز جان من یکی آتش برافروخت
که صبر و رامشم در دل همی سوخت
چو دریا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
جو جای خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم
بدان دستی که این نامه نبشتم
بساط خرمی را درنوشتم
تنم بگداخت از بس رنج دیدن
دلم بگریخت از بس غم کشیدن
ز گیتی چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندهست نه تن
چرا بردی ز من آن روی چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همی تا دور ماندهستم ز رویت
ز باریکی نمانم جز به مویت
به روز انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هیچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزماید
به جای آب ازو جز خون نیاید
نصیحت میکنندم دوستانم
ملامت میکنندم دشمنانم
ز بس کردن نصیحت یا ملامت
مرا کردند در گیتی علامت
نه مهرست این که انده بار میغست
نه هجرست این که زهر آلوده تیغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا این بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهربانی
مباد از مهر در گیتی نشانی
بسا روزا که خندیدم بریشان
کنون گشتم ز خندیدن پشیمان
بخندیدم بریشان همچو دشمن
کنون ایشان همی گریند بر من
مرا دیدی ز پیش مهربانی
فروزانتر ز مهر آسمانی
کنون بالای سروینم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دو تا شود شاخ گرانبار
تنم دو تا شدهست از بار تیمار
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده
مرا ایدر بدین زاری بماندی
برفتی رخش فُرقت را براندی
غباری کز سم اسپت بجستهست
چو پیکان در دو چشم من نشستهست
خیال روی تو در دیدگانم
همی گرید ز راه دیده جانم
مرا گویند بیهوده چه نالی
که از بسیار نالیدن چو نالی
به روز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته
نه چونین است کاندیشید بدگوی
مِیَم برریخت لیکن نامدش بوی
شبست اکنون و خورشیدم برفتهست
جهان همواره تاریکی گرفتهست
روا باشد که بنشینم به اومید
که باز آید به گاه بام خورشید
بهار رفته بازآید به نوروز
نگارم نیز بازآید یکی روز
نگارا سر و قدا ماهرویا
سوارا شیر گیرا نامجویا
من اندر مهر آنم کم تو دانی
که دارم جان فدای مهربانی
یکی تا موی تو بر من چنانست
که صد باره گرامیتر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جویم نجویم این جهان را
مرا در مهر بسیار آزمودی
به مهر اندر ز من خشنود بودی
کنون اندر وفای تو همانم
گوا دارم ز خونین دیدگانم
اگر تو بر وفایم نه یقینی
بیا تا این گواهان را ببینی
بیا تا روی من بینی چو دینار
بر آن دینار باران دُرّ شهوار
بیا تا چشم من بینی چو جیحون
جهان از هر دو جیحونم پر از خون
بیا تا قد من بینی خمیده
نشاط از من من از مردم رمیده
بیا تا حال من بینی چنان زار
که هستم راست چون دهساله بیمار
بیا تا بخت من بینی چنان شور
که گویی هر زمان چشمم شود کور
بیا تا مهر من بینی بر افزون
شده چون حسنت از اندازه بیرون
اگر نه زود نزد من شتابی
چو بازآیی مرا زنده نیابی
اگر خواهی که رویم بازبینی
نه آسایی نه خسپی نه نشینی
چو این نامه بخوانی بازگردی
سه روزه ره به روزی درنوردی
همی تا تو رسی فریاد جانم
به راهت بر، نشسته دیدبانم
اگر جانم نگیرد رنج و دردم
ز درد عاشقی دیوانه گردم
ز دادار این همی خواهم شب و روز
که رویت بازبینم ای دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دریا
بر آن خورشید چهر سرو بالا
خدایا جان من بگذار چندان
که بینم روی او آنگاه بستان
که با این داغ گر جانم برآید
ز دود جان من گیتی سر آید
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی تیزتگ را سوی او تاخت
ز نزدیکان او مردی دلاور
بشد بر کوههٔ کوهی تگاور
که چون کرگس به کوهان برگذشتی
بیابان را چو نامه درنوشتی
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامین برد چونین نامهٔ ماه
چو رامین نامهٔ سرو روان دید
تو گفتی صورت بخت جوان دید
ببوسیدش به دو یاقوت و شکر
نهادش بر خمارین چشم و برسر
چو بند نامه بگشاد و فروخواند
ز دیده سیل بیجاده برافشاند
برآمد دود بی صبری ز جانش
ببارید آب حسرت بر رخانش
سخنهایی بگفت از جان پُر تاب
که شاید گر نویسندش به زر آب
دلا تا کی روا داری چنین حال
که از غم ماه بینی وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید
نه با فرهنگ و با آرام جوید
نترسد بی دل از شمشیر بران
نه از پیل دمان و شیر غران
نه از برف و دمه نز موج دریا
نه از باران نه از سرما و گرما
دلا گر عاشقی چندین چه ترسی
ز هر کس چاره و درمان چه پرسی
ز تو فریاد و زاری که نیوشد
چو تو خود را نکوشی پس که کوشد
چه باید مهر با چندین زبونی
ترا کمی و دشمن را فزونی
به سر بازافگن این بار گران را
ز دل بیرون کن این راز نهان را
خوشی کی بیند از کام نهانی
که با هر سود بینی صد زیانی
اگر یک روز باشد شاد خواری
یکی سالت بود زاری و خواری
کنون یا بند را باید گشادن
و یا یکباره سر بر سر نهادن
نیابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشیر یاور
نه مردم گر کنم زین پس مدارا
بهل تا گردد این راز آشکارا
جهان جز مرگ پیش من چه آرد
بجز شمشیر بر جانم چه بارد
ز دشمن کی حذر جوید خطرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی
به دریا در، گهر جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
شراب کام را جامست شمشیر
چو راه خرمی را راهبان شیر
ز شیران برگذر وز جام خور مِیْ
که دی مه را بود نوروز در پی
ز آسانی نیابی شادمانی
ز بی رنجی نیابی کامرانی
فراوان رنج یابد دام داری
به دشت و کوه تا گیرد شکاری
شکاری نیست چون شاهی و فرمان
مرو را چون بگیرد مردم آسان
مرا در پیش چون شاهی شکارست
چو دلبر ویس مه پیکر نگارست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا آبی برین آتش نریزم
چرا در خیرگی چندین نشینم
چرا بیرون نیایم زین کمینم
من اندر دام و یارم نیز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا این دام را بر هم ندرم
درخت ننگ را از بن نبرم
و لیکن چیزها را جایگاهست
همیدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو برآید ماه نیسان
به دی مه بر درختان یافت نتوان
مگر روز بلا اکنون سر آمد
برفت آن روز روز دیگر آمد
گذشت از رنج ما دی ماه سختی
کنون آمد بهار نیکبختی
چو رامین گفت ازین سان چند گفتار
ز درد دل همی پیچید چون مار
تنش در راه بود و دل برِ ویس
به چشم اندر بمانده پیکر ویس
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کی آید
سپاه شب که راهش برگشاید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، عاشق به نام رامین نامهای پر از درد و غم به محبوبش ویس مینویسد. او از آتش عشق و جدایی صحبت میکند، احوالات خود را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه عشقش او را به شدت آزار میدهد. رامین از ناامیدی و تنهایی خود میگوید و بیان میکند که چطور بیخواب و بیخور شده و اشکهایش چون سیل جاری است. او از زیباییها و جذابیتهای ویس یاد میکند و میگوید که ذهنش تنها به عشق او مشغول است. این شعر نشاندهنده شدت احساسات عاشقانه و غم جدایی است و در نهایت به شوق دیدار تاریخی و دوباره در آغوش گرفتن معشوقش به پایان میرسد.
هوش مصنوعی: او از حریر و مشک و عنبر خواسته و با دل پر دردش نامهای به رامین نوشته است.
هوش مصنوعی: در نامه به قدری غم و اندوه بیان شده بود که گویی از کلمات او خون میریخت.
هوش مصنوعی: ای مهربان و دوستداشتنی، لطفاً نامهای برای محبوبم بفرست.
هوش مصنوعی: هر جا که این نامه را بخوانی، صدای چنگ از دل سنگ بیرون میآید و به گوشت میرسد.
هوش مصنوعی: از دوست مهربان و عاشق غمگین تا دوست بیاحساس و دور از محبت.
هوش مصنوعی: من، بندهای بدون خواب و چاره، دل خود را به پادشاهی سپردهام که همچون ماه و خورشید درخشان است.
هوش مصنوعی: از گریههای عاشق بیمار و دور از معشوق، خوشحالی دشمنان و دوری از آرامش دل او را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: از نَمی که به خاطر عشق به کسی به وجود آمده، دنیا به آتش کشیده شده و بخت و اقبال او در این میان تیره و تار شده است.
هوش مصنوعی: اشکهای خادمی فقیر و سختیکشیده مانند سیلابی خونین از چشمانش جاری است.
هوش مصنوعی: به دنبال یک دل شکسته و روحی خسته، دو گوهر درخشان در چشمانت و چهرهای طلایی در پیش روی من است.
هوش مصنوعی: یک انسان مست و دردمند وجود دارد که بر روی بدنش هر مویی به مانند بندی شده است.
هوش مصنوعی: دلنگرانی و بیتابی در چشمان هر کسی مشاهده میشود و این احساسات همچون جویباری در حال حرکتند.
هوش مصنوعی: من در حالتی بسیار دشوار نامهای نوشتم که حالا هیچ کس مانند من نیست، ای چقدر بدبخت!
هوش مصنوعی: بدن من در حال نوسان است و چشمانم پر از اشک و غم، دل من در آتش دلتنگی میسوزد.
هوش مصنوعی: بدن من همچون شمعی میسوزد و اشکهایم مانند ابرهایی تیره از دل و وجودم به بیرون میریزند.
هوش مصنوعی: مشکلات و سختیها همراه من هستند و درد و اندوه همواره در کنارم. در دریایی از جدایی به سر میبرم و احساس تنهایی میکنم.
هوش مصنوعی: من به شدت غمگین و ناراحتم، زیرا در یک دستم دلbroken دارم و در دست دیگرم سر و سامان زندگی و راحتی را میطلبم.
هوش مصنوعی: لبانم چون عقیق به زیبایی میدرخشند و حال من به خاطر این زیبایی دچار تغییر و احساس عمیق شده است.
هوش مصنوعی: یک نفر چشمی دارد که مانند هزار ابر احساسات و نگرانیها را در دلش پنهان کرده است. او در عین حال تنها یک جان دارد اما با هزاران روش و حال متفاوت دچار رنج و درماندگی است.
هوش مصنوعی: فراق باعث شد تا همهی رازهای پنهان من خود به خود به روی صورت من با اشک و خون نوشته شوند.
هوش مصنوعی: از دل من آتش دلسوزی شعلهور گشت که صبر و آرامشم را درونم میسوزاند.
هوش مصنوعی: چشمم مانند دریا پر از آب شده و به همین دلیل در خواب عمیق فرو رفتهام.
هوش مصنوعی: اگر جو (محل خواب) را پُر از آب ببینم، چگونه میتوانم در آب خوابیده و استراحت کنم؟
هوش مصنوعی: بدان که دستی که این نامه را نوشته، شادی و خوشی را به وجود آورده است.
هوش مصنوعی: بدن من از شدت رنج بسیار در حال ذوب شدن است و دل من از شدت غم و درد فراوان به دور میرود.
هوش مصنوعی: از دنیا چگونه میتوانم لذت ببرم، وقتی که نه روحی برای من مانده و نه بدنی؟
هوش مصنوعی: چرا آن چهره زیبا را از من گرفتی که مثل جان و زندگیام برای من مهم بود؟
هوش مصنوعی: من دور از چهرهات ماندهام و در این فاصله، چیزی از تو در دل ندارم جز موهایت.
هوش مصنوعی: در روزهایی که غمگین و ناراحت هستم، خورشید وجود تو مثل نوری تابان است که به من انرژی و امید میدهد.
هوش مصنوعی: در شب غمانگیز، ستارهها را با دقت مینگرم و وقتی آنها را میبینم، شبیه دندانهای تو به نظر میرسند.
هوش مصنوعی: من به اشتباه گفتهام که اندوهی دارم، اما در حقیقت، اندوهی نیست که کسی بتواند آن را از من بزداید.
هوش مصنوعی: اگر درد و رنج من را مانند کوهی بسنجید، به جای آب از آن فقط خون جاری میشود.
هوش مصنوعی: دوستانم به من نصیحت میکنند و دشمنانم به خاطر کارهایم سرزنش میکنند.
هوش مصنوعی: چون زیاد مرا نصیحت و سرزنش کردند، به نشانهای در دنیا تبدیل شدم.
هوش مصنوعی: نه این عشق، که همراه با غم و اندوه است، نه این جدایی که با زهر و سم آغشته شده است.
هوش مصنوعی: چرا مردم خود را به محبت و عشق وابسته میکنند و چرا این رفتار نادرست را به جان خود میپسندند؟
هوش مصنوعی: اگر هر مهربانی مانند من باشد، پس در این دنیا از مهر و محبت هیچ نشانی نخواهد بود.
هوش مصنوعی: خیلی روزها بود که به خاطر آنها خندیدم، اما حالا از خندیدن به آنها پشیمان شدم.
هوش مصنوعی: من به آنها خندیدم، ولی حالا همانها بر من اشک میریزند.
هوش مصنوعی: تو مرا دیدی و متوجه شدی که محبت و مهربانی من از عشق آسمانی فراتر رفته است.
هوش مصنوعی: اکنون موهایم به مانند کمانی افراشته شده و چهرهام همچون زعفران خوب و زیبا است.
هوش مصنوعی: اگر دو شاخ سنگین بر تنم باشد، به این معناست که من از بار مشکلات و دردها دچار فشار شدهام.
هوش مصنوعی: به مانند کمان، بدنم خمیده است و همچون زه، خون از چشمانم بر تنم جاری شده است.
هوش مصنوعی: با این حال که در این درد و اندوه ماندم، تو رفتی و غم جدایی را از دل من دور کردی.
هوش مصنوعی: غبار ناشی از سم اسب تو مانند پیکانی در دو چشمانم نشسته است.
هوش مصنوعی: تصویر چهره تو در چشمانم همواره اشک میریزد و به همین دلیل جانم در حال رنج کشیدن است.
هوش مصنوعی: میگویند چرا بیدلیل شکایت میکنی، در حالی که از آن همه شکایت کردن، باز هم میگویی و ناله میکنی؟
هوش مصنوعی: روزهایی که گذشت، یاد و حضور یار گم شده را در دل نگه داشتهای، اما چرا به خاطر این غم به خودت زحمت میدهی؟
هوش مصنوعی: اینطور نیست که آنچه را درباره من گفتهاند، درست باشد. من شراب نمیریزم، اما بوی من از آنجا میآید.
هوش مصنوعی: الان شب است و خورشید رفته، دنیا همیشه در تاریکی فرو رفته است.
هوش مصنوعی: جایز است که امیدوارانه بنشینم و منتظر بمانم تا دوباره در زمان طلوع آفتاب بیایی.
هوش مصنوعی: بهار دوباره برمیگردد و در نوروز، محبوب من نیز به سراغم خواهد آمد، در یکی از روزها.
هوش مصنوعی: ای نازنین، تو با زیبایی و سر و قدی که داری همچون ماهی درخشان و سوارانی نیرومند و دلنواز مینمایی.
هوش مصنوعی: من به عشق و محبت تو وابستهام و تو از عمق این عشق خبر نداری؛ جانم را فدای مهربانیات میکنم.
هوش مصنوعی: وجود موی تو برای من چنان ارزشمند است که بارها بیشتر از جانم برایم عزیز است.
هوش مصنوعی: من تو را میخواهم و نمیخواهم، روح پاکم را به دنبال تو جستوجو میکنم و در عین حال، از این دنیا فاصله میگیرم.
هوش مصنوعی: من را بارها با محبت امتحان کردی و همیشه از محبت من راضی و خوشنود بودی.
هوش مصنوعی: اکنون در وفای تو ثابتقدم هستم و با چشمان خونیام این را به تو نشان میدهم.
هوش مصنوعی: اگر به صداقت من شک داری، بیاید و شاهدان این وفاداری را ببینی.
هوش مصنوعی: بیا تا زیبایی من را ببینی، مانند آنکه بر روی سکههای طلا، بارانی از جواهرات درخشان و دلنشین ریخته شده باشد.
هوش مصنوعی: بیایید تا چشمان من را ببینی، زیرا دنیا از هر دو جیحون (چشمان من و جیحون) پر از خون است.
هوش مصنوعی: بیا تا تو قد من را ببینی که چگونه خمیده و غمگین هستم، من از مردم دور و جدا شدهام و سرشار از شادی نیستم.
هوش مصنوعی: بیایید تا حال مرا ببینی که چقدر غمگین و بیمار شدهام؛ مانند کسی که ده سال است از بیماری رنج میبرد.
هوش مصنوعی: بیا و ببین که چقدر بخت من هیجانزده و پر از شور است، طوری که انگار هر لحظه چشمم بسته میشود و نمیتوانم واقعیت را ببینم.
هوش مصنوعی: بیا تا ببینی محبت و عشق من به تو چقدر بیشتر شده، مثل زیباییت که از حد و اندازه فراتر رفته است.
هوش مصنوعی: اگر به سرعت به نزد من نیایی، وقتی برگردی مرا زنده پیدا نخواهی کرد.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که چهرهام را ببینی، باید هیچگونه موانع و سختیهایی نداشته باشی و با خیال راحت و بدون نگرانی در کنارم باشی.
هوش مصنوعی: وقتی این نامه را بخوانی، در عرض سه روز به مقصد خواهی رسید و به روزی و نعمتهایش خواهی رسید.
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو به من برسی، جانم در انتظار تو فریاد میزند، و من به عنوان نگهبان، در این راه نشستهام.
هوش مصنوعی: اگر جانم از رنج و درد عاشقی رنجور نشود، پس من به خاطر عشق دیوانه میشوم.
هوش مصنوعی: از خداوند میخواهم که شب و روز بتوانم دوباره چهرهات را ببینم، ای روشنی قلبم.
هوش مصنوعی: سلام من از هر قطره باران بیشتر است به آن ماه من و شاه سواران.
هوش مصنوعی: سلام و درود من از عمق دریا بیشتر است بر آن خورشید که چهرهاش مانند سرو بلندی میدرخشد.
هوش مصنوعی: خدایا، اجازه بده که جانم را قربانی کنم تا زمانی که چهره او را ببینم، آنگاه آن را بگیر.
هوش مصنوعی: اگر جانم با این درد و غم برآید، از میان این دود و غم، زندگی و جهان تمام میشود.
هوش مصنوعی: وقتی دلبر ویس پاسخ نامه را داد، نوندی تیزتگ را به سوی او فرستاد.
هوش مصنوعی: مردی شجاع از نزدیکان او سر برآورد که بر روی کوهی بزرگ ایستاده بود.
هوش مصنوعی: وقتی که مانند کرگس بر فراز کوهها پرواز کردی، بیابان را مانند نامهای که نوشته شده است، مشاهده خواهی کرد.
هوش مصنوعی: نه شب خوابید و نه روز آرامش داشت، در مسیر به رامین با چنین نامهای که از ماه به او میرسد، حرکت کرد.
هوش مصنوعی: زمانی که رامین نامهٔ سروی زیبا و با احساس را دید، گویی جوانی خوشبخت و خوشچهره را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: او را با دو یاقوت بوسید و شکر را بر روی چشمان خماریاش و بر سرش قرار داد.
هوش مصنوعی: وقتی نامه را باز کرد و خواند، اشکی از چشمانش سرازیر شد و به طور بینظمی بر روی زمین ریخت.
هوش مصنوعی: دود بیصبری از وجود او بیرون آمد و آب حسرت بر چهرهاش ریخت.
هوش مصنوعی: شخصی از عمق وجود خود سخنانی گفت که امیدوار است اگر آنها را بنویسند، به گونهای ارزشمند و جاودانه شوند.
هوش مصنوعی: ای دل، تا کی باید این وضعیت را تحمل کنی که از غم ماه را ببینی و در بلا و مصیبت سالها بگذرانی؟
هوش مصنوعی: ای دل! آن کسی که به دنبال خواستهها و شهرت است، نباید با دانش و آرامش به دنبال آن برود.
هوش مصنوعی: کسی که دل و جرأت داشته باشد، از خطرات بزرگ و قدرتهای عظیم نیز نمیترسد، نه از شمشیر تیز و نه از زور و قدرت شیر و فیل.
هوش مصنوعی: نه به خاطر برف و سرمای هوا، نه به خاطر امواج دریا، نه بخاطر باران و نه به دلیل گرما.
هوش مصنوعی: ای دل! اگر عاشقی، چرا از هر کسی میترسی؟ به جای اینکه در پی چاره و درمان باشی، از عشق لذت ببر.
هوش مصنوعی: اگر تو خودت تلاشی نکنی و صدای فریاد و زاریات را کسی نشنود، پس چه کسی باید برای تو تلاش کند؟
هوش مصنوعی: شما باید محبت و دوستی را با وجود مشکلات و کمبودها پیدا کنی، در حالی که دشمنان ممکن است قدرت و نفوذ بیشتری داشته باشند.
هوش مصنوعی: این بار سنگین را از دوش خود بردار و این راز پنهان را از دل دور کن.
هوش مصنوعی: آدمی نمیتواند از خوشیهای پنهانی لذت ببرد، چرا که با هر منفعتی، آسیبها و زیانهای زیادی نیز وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر یک روز شاد و خوشحال باشی، ممکن است سالها در غم و اندوه و محرومیت سپری کنی.
هوش مصنوعی: حالا باید یا قید و بندها را از هم باز کنیم و آزاد شویم، یا اینکه به طور کامل تسلیم شویم و با سر به درون مشکل برویم.
هوش مصنوعی: من نمیتوانم از دست خودم، برادر را بهتر نیابم؛ یاری و کمک برادر به اندازهی شمشیر ارزشمند است.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از این پس با مردم نرمش و مدارا کنم، باید صبر کنم تا این راز آشکار شود.
هوش مصنوعی: دنیا چه چیزی جز مرگ به من میدهد؟ غیر از اینکه شمشیر بر جانم بکشد.
هوش مصنوعی: کسی که در جستجوی گوهر باشد، نمیتواند از خطرات و دشمنان دوری کند. همانطور که جویندهی مروارید از دریا نمیتواند بگریزد و از خطرات آن پرهیز کند.
هوش مصنوعی: به دریا برو، زیرا در آن جواهرهایی مانند گنجینۀ نهنگ وجود دارد، درست مانند اینکه در دنیا چیزهای با ارزش و کمیاب مانند شراب وجود دارد.
هوش مصنوعی: شراب لذت و شادمانی را فراهم میکند، همانگونه که شمشیر قدرت و تسلط را به همراه دارد. همچنین، همهی اینها میتواند به مانند راهبان، انسان را به خوشی و شادابی رهنمون شود.
هوش مصنوعی: از شیران بگذر و از جام نوشیدنی استفاده کن، زیرا دیماه به دنبال نوروز میآید.
هوش مصنوعی: برای رسیدن به شادی و خوشبختی، باید با سختیها و تلاشهای زندگی روبرو شوی. اگر بدون زحمت و تلاش زندگی کنی، به هیچوجه به موفقیت و رضایت نخواهی رسید.
هوش مصنوعی: دامدار در دشت و کوه سختیهای زیادی را متحمل میشود تا بتواند شکار خود را بگیرد.
هوش مصنوعی: هیچ شکارچیای وجود ندارد که همچون شاهی باشد و اگر مردم دست به کاری بزنند، آسانتر میتوانند آن کار را انجام دهند.
هوش مصنوعی: من در برابر او مانند شاهی هستم که در حال شکار است، او مثل دلبری زیبا و دلربا است.
هوش مصنوعی: چرا با سرنوشت خود اینقدر مبارزه میکنم؟ چرا در این آتش، آب نمیریزم تا آن را خاموش کنم؟
هوش مصنوعی: چرا اینجا نشستهام و به تماشا مشغولم، چرا از این پنهانگاه بیرون نمیآیم؟
هوش مصنوعی: من در تلهای گرفتار شدم و یارم هم در تلهای دیگر، دلام پر از درد و ناکامی است.
هوش مصنوعی: چرا این تله را با هم نزنم و چرا درخت ننگ را از ریشه نچینم؟
هوش مصنوعی: هر چیزی در زندگی جایگاهی دارد و هر کاری نیز در زمان خاص خود باید انجام شود.
هوش مصنوعی: در بهار وقتی که شکوفهها بر روی درختان شکفته میشوند، هیچ اثری از برف و سرما که در زمستان وجود دارد دیده نمیشود.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که دوران سختی به پایان رسیده و اکنون روز جدیدی آغاز شده است.
هوش مصنوعی: زمان دشوار و رنجهای ما سپری شد و اکنون فصل بهار و خوشبختی فرا رسیده است.
هوش مصنوعی: رامین به عمیقترین دردهای خود اشاره میکند و از آنجا که احساساتش را بازگو میکند، کلماتش بهگونهای در هم پیچیده و دشوار میشود، مانند مار که درحرکت خود پیچ و تاب دارد.
هوش مصنوعی: شخص در حال قدم زدن بود و دلش به خاطر ویس به شکل مداوم به او نگاه میکرد.
هوش مصنوعی: دلش به پایان آمده و صبرش تاق شده، تا شب از دودی که در دل دارد، گرد و غبار به لبانش نشسته است.
هوش مصنوعی: چشمش به سوی شرق بود تا ببیند چه زمانی لشکر شب میآید و راهش را باز میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.