گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

دگر باره جوابش داد رامین

بدو گفت ای بهار بربر و چین

جهان چون آسیای گرد گردست

که دادارش چنین گردنده کرده‌ست

نماند حال او هرگز به یک سان

گهی آذار باشد گه زمستان

من و تو هر دو فرزند جهانیم

ابر یک حال بودن چون توانیم

تن ما نیز گردان چون جهانست

که گاهی کودک و گاهی جوانست

گهی بیمار و گاهی تندرستست

چو گاهی زورمند و گاه سستست

گهی با رخت باشد گاه بی رخت

گهی پیروزبخت و گاه بدبخت

تن مردم ضعیف و نا توانست

که لختی گوشت و مشتی استخوانست

نه برتابد ز گرما رنج گرما

نه برتابد ز سرما رنج سرما

چو گرما باشدش سرما بخواهد

چو سرما باشدش گرما بخواهد

بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن بنالد

اگرچه آز بر وی سخت چیرست

ز مستی چون نبیند زود سیرست

وگرچه او خوشی از کام یابد

چو بیند کام خود را برنتابد

ز سستی کامها بر وی وبالست

ازیرا در پی کامش ملالست

دلش چون بر مرادی چیر گردد

همانگه زان مرادش سیر گردد

دگر باره چو کامی درنیابد

از آز دل به کام دل شتابد

گهی در آز تیز و تند باشد

گهی در کام سیر و کند باشد

چو کام آید نماند هیچ تندی

چو آز آید نماند هیچ کندی

نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر

که ورزی با رخی تابنده چون مهر

چنان در هر دلی خود کام گردد

که دل بی صبر و بی آرام گردد

به دست آز دل دیوانه گردد

ز خواب و خرمی بیگانه گردد

بسی سختی برد تا چیر گردد

چو کام دل بیابد سیر گردد

نه برتابد به وصلت ناز جانان

نه برتابد به دوری درد هجران

گهی جوید ز هجرانش جدایی

گهی از خشم و آزارش رهایی

چو مردم هست زین سان سخت عاجز

ندارد صبر بر یک حال هرگز

نگارا من یکی از مردمانم

ز دست آز رستن چون توانم

همیشه گرد تو پرواز دارم

کجا بر سر لگام آز دارم

ترا جستم چو بر من چیره بود آز

همه زشتی مرا نیکو نمود آز

وزان پس چون تو خشم و ناز کردی

ز بد مهری دری نو باز کردی

برفتم تا نبینم خشم و نازت

ببردم کبگ مهر از پیش بازت

دلی کاو با تو راندی کامگاری

هم از تو چون کشیدی خشم و خواری

در آن شهری که بودم شاه و مهتر

هم اندر وی ببودم خوار و کهتر

گه رفتن چنان آمد گمانم

که بی تو زیستن آسان توانم

ز بت رویان یکی دیگر بجویم

بدو بندم دلی کز تو بشویم

نسوزد عشق را جز عشق خرمن

چنان چون بشکند آهن به آهن

چو عشق نو کند دیدار در دل

کهن را کم شود بازار در دل

درم هر گه که نو آید به بازار

کهی را کم شود در شهر مقدار

مرا چون دوستان گفتند یک سر

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

نداند عشق را جز عشق درمان

نشاید کرد سندان جز به سندان

به گفتِ دوستان رفتم به گوراب

به سان تشنه، جویان در جهان آب

گهی جستم ز رویت یادگاری

گهی جستم ز هجرت غمگساری

گل گلبوی را در راه دیدم

گمان بردم که تابان ماه دیدم

نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی

نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی

دل اندر مهر آن بت روی بستم

همی گفتم ز مهر ویس رستم

همی خواندم فسونی بر فسونی

همی شستم ز دل خونی به خونی

بسی کردم نهان و آشکارا

به نرمی با دل مسکین مدارا

ندیدم در مدارا هیچ سودی

که دل هر ساعتی زاری نمودی

چنان آتش ز مهر افتاد بر من

که تن در سوز بود و دل به شیون

نه دل را بود در تن هیچ آرام

نه غم را بود نیز اندر دل انجام

ز بیرون گر به رامش می‌نشستم

نهانی بر فراقت می‌گرستم

ز بیچاره تنم مانده روانی

نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی

چو بی تو رستخیز تن بدیدم

بجز باز آمدن چاره ندیدم

توی نیک و بد و درمان و دردم

توی شیرین و تلخ و گرم و سردم

توی کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادی و درویشی و گنجم

توی چشم و دل و جان و جهانم

توی خورشید و ماه و آسمانم

توی دشمن مرا و هم توی دوست

نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست

بکن با من نگارا هر چه خواهی

که تو بر من خداوندی و شاهی

به تو نالم که در دل آذری تو

به تو نالم که بر دل داوری تو