گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو آگاهی به رامین شد ز موبد

که او را چون فروبرد اختر بد

یکی هفته سران لشکر وی

به سوک اندر نشسته همبر وی

نهانی شکر دادار جهان کرد

که او فرجام موبد را چنان کرد

نه جنگی بود مرگش را بهانه

نه خونی ریخته شد در میانه

سر آمد روز چونان پادشاهی

نبوده هیچ رامین را گناهی

هزاران سجده برد او پیش دادار

همی گفت ای خداوند نکوکار

تو دانی گونه گون درها گشادن

که چونین کارها دانی نهادن

برانی هر کرا خواهی ز گیهان

بر آری هر کرا خواهی به کیوان

بذیرفتم ز تو تا زنده باشم

که خشنودیت را جوینده باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم

بُوم در پادشاهی داد فرمای

به درویشان ز احسان کام بخشای

توم یاری ده اندر پادشایی

که یاری دادنم را خود تو شایی

توی پشتی توم یاری به هر کار

مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توی من بندهٔ بند

مرا شاهی تو دادی ای خداوند

خداوندم توی من بندهٔ تو

که من خود بندام دارندهٔ تو

کنون کردی چو سالار جهانم

بدار اندر پناه سایبانم

چو لابه کرد لختی پیش دادار

وزین معنی سخنها گفت بسیار

همانگه بار را فرمود بستن

سواران سپه را برنشستن

برآمد بانگ کوس و نالهٔ نای

روان شد همچو جیحون لشکر از جای

روارو در سپاه افتاد چونان

که از باد صبا در ابر نیسان

چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل

ز کوه دیلمان تا شهر آمل

جهان افروز رامین با دل افروز

همی آمد همه ره شاد و فیروز

به شادی روز رام و روز شنبد

فرود آمد به لشکرگاه موبد

بزرگان پیش او رفتند یکسر

به دیهیمش برافشاندند گوهر

مرو را پاک شاهنشاه خواندند

ز فر و داد او خیره بماندند

چو ابری بود دستش نوبهاری

همی بارید در شاهواری

یکی هفته به آمل بود خرم

دمادم زد همی رطل دمادم

پس آنگه داد طبرستان به رهام

جوانمرد نکوبخت نکونام

به ایران در نژاد او کیانی

بزرگی در نژادش باستانی

همیدون داد شهر ری به بهروز

که بودش دوستدار و نیک آموز

بدان گاهی که او با ویس بگریخت

به دام شاه موبد درنیاویخت

به ری بهروز کردش میزبانی

به خانه داشتش چندی نهانی

به نیکی لاجرم نیکی جزا بود

کجا او خود به هر نیکی سزا بود

بکن نیکی و در دریاش انداز

که روزی گشته لؤلؤ یابیش باز

وز آن پس داد گرگان را به آذین

که با او یار یکدل بود و دیرین

به درگاهش سپهبد بود ویرو

چو سرهنگ سرایش بود شیرو

دو پیل مست و دو شیر دلاور

به گوهر ویس بانو را برادر

چو هر شهری به شاهی دادگر داد

نگهبانی به هر مرزی فرستاد

به راه افتاد با لشکر سوی مرو

کجا دیدار او بد داروی مرو

خراسان سر به سر آذین ببستند

پری رویان بر آذینها نشستند

همه راهی ورا چون بوستان شد

همه دستی برو گوهر فشان شد

زبانها بود بر وی آفرین خوان

چو دلها در وفای وی گروگان

چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتی دید در وی بسته آذین

به خوبی همچو نوروز درختان

ز خوشی همچو روز نیک بختان

هزار آوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهای دلنوازان

فرازش ابر دود مشک و عنبر

و زو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند

بدین رامش نه خود مرو گزین بود

کجا یکسر خراسان همچنین بود

ز موبد سالیان سختی کشیدند

پس از مرگش به آسانی رسیدند

چو از بیداد او آزاد گشتند

به داد شاه رامین شاد گشتند

تو گفتی یکسر از دوزخ برستند

به زیر سایهٔ طوبی نشستند

بدان را بد بود روزی سرانجام

بماند نامشان جاوید بد نام

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنی بد آیدت پیش

چه نیکو گفت خسرو کِهبدان را

ز دوزخ آفرید ایزد بدان را

از آن گوهر که‌شان آورد ز آغاز

به پایان هم بدان گوهر برد باز

چو رامین دادجوی و دادگر شد

جهان از خفتگان آسوده‌تر شد

سپهداران او هر جا که رفتند

به فر او همه گیتی گرفتند

چو رنج دشمنانش بود بی بر

جهان او را شد از چین تا به بربر

به هر شهری شد از وی شهریاری

به هر مرزی شد از وی مرزداری

همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند

و یا در چاه و زندان خوار بودند

به هر راهی رباطی کرد و خانی

نشانده بر کنارش راهبانی

جهان آسوده گشت از دزد و طرار

ز کرد و لور و از ره گیر و عیار

ز بس کاو داد سیم و زر سبیلی

نماند اندر جهان نام بخیلی

ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر

همه گشتند درویشان توانگر

ز دلها گشت بیدادی فراموش

توانگر شد هر آن کاو بود بی توش

نه جستی گرگ بر میشی فزونی

نه کردی میش گرگی را زبونی

به هر هفته سپه را بار دادی

به نیکی پندشان بسیار دادی

به داورگه نشاندی داوران را

بکندی بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر

یکی بودی و درویش و توانگر

چه پیش او شدی شاهی جهانگیر

به گاه داد جستن چه زنی پیر

ور آمد پیش او مرد خدایی

ستوده بود همچون پادشایی

به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا

گرامی بود همچون چشم بینا

در ایران هر کسی دانش بیاموخت

بدان تا راز خود نزدش برافروخت

صد و ده سال رامین در جهان بود

از آن هشتاد و سه شاه زمان بود

میان ملک و جاه و حشمت و مال

بماند آن نامور هشتاد و سه سال

زمین از داد او آباد گشته

زمان از فر او دلشاد گشته

به فرش گشته سه چیز از جهان کم

یکی رنج و دوم درد وسوم غم

گهی جان را خورش دادی ز دانش

گهی تن را جوان کردی به رامش

گهی کردی تماشا در خراسان

گهی نخچیر کردی در کهستان

گهی بودی به طبرستان آباد

گهی رفتی به خوزستان و بغداد

هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکی زان شهرها اهواز مانده‌ست

کش او آنگاه شهر رام خوانده‌ست

کنونش گرچه هم اهواز خوانند

به دفتر رام شهرش نام دانند

شهی خوش زندگی بوده‌ست خوش نام

که خود در لطف ایشان خوش بود رام

نه چون او بد به شاهی سرفرازی

نه چون او بد به رامش رود سازی

نگر تا چنگ چون نیکو نهاده‌ست

نکوتر زان نهادی که گشاده‌ست

نشانست این که چنگ بافرین کرد

که او را نام چنگ رامتین کرد

چو بر رامین مقرر گشت شاهی

ز دادش گشت پُر مَهتابه ماهی

جهان در دست ویس سیمتن کرد

مرو را پادشاه خویشتن کرد

دو فرزند آمدش زان ماه پیکر

چو مامک خوب و چون بابک دلاور

دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید

زمین باختر دادش به جمشید

یکی را سغد و خوارزم و چغان داد

یکی را شام و مصر و قیروان داد

جهان در دست ویس دلستان بود

و ڵیکن خاصش آذربایگان بود

همیدون کشور ارّان و ارمن

سراسر بد به دست آن سمن تن

به شاهی سالیان با هم بماندند

به نیکی کام دل یکسر براندند

مهار عمر خود چندان کشیدند

که فرزندان فرزندان بدیدند