گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

اگرچه عشق سر تا سر زیانست

همه رنج تن و درد روانست

دو شادی هست او را در دو هنگام

یکی شادی گه نامه‌ست و پیغام

دگر شادی دم دیدار دلبر

دو شادی بسته با تیمار بی‌مر

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

به خاصه کز بر جانان بود دور

نشسته روز و شب چون دیدبانان

به راه نامه و پیغام جانان

سمن‌بر ویس بی دل بود چونین

نشسته روز و شب بر راه آذین

چو کشت تشنه بر اومید باران

و یا بیمار بر اومید درمان

چو آذین را بدید از دور تازان

چو باغ از باد نیسان گشت نازان

چنان خرم شد از دیدار آذین

که گفتی یافت ملک مصر یا چین

یکایک یاد کرد آذین که چون دید

نهیب عشق رامین را فزون دید

بگفت آن غم که او را از هوا بود

بر آن گفتار او نامه گوا بود

همان کرد ای عجب ویس سمن‌بوی

که رامین کرده بُد با نامهٔ اوی

چو زو بستد هزاران بوسه دادش

گهی بر چشم و گه بر دل نهادش

به شیرین بوسگانش کرد شیرین

به مشکین زلفکانش کرد مشکین

پس آنگه نامه را بگشاد و برخواند

تو گفتی کو ز شادی جان برافشاند

دو روز آن نامه را از دست ننهاد

گهی خواند و گهی بوسه همی داد

همی تا دررسید از راه رامین

ندیم و غمگسارش بود آذین

پس آنگه روی مه پیکر بیارست

سر مشکین گُلِه بر گل بپیراست

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر

چو خورشیدی از مه دارد افسر

خز و دیبای گوناگون بپوشید

فروغ مهر بر گردون بپوشید

رخش گفتی نگار اندر نگارست

تنش گفتی بهار اندر بهارست

دو زلفش مایهٔ صد شهر عطار

لبانش داروی صد شهر بیمار

به روی آشوب دلهای جوانان

به زلف آسیب جان مهربانان

به سرین برشکسته زلف پُر چین

شکسته‌ستند گویی زنگ بر چین

نگاری بود کرده سخت زیبا

ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا

بهشتی بود گل‌بوی و وشی‌رنگ

ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ

دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم

دهانی همچو تنگ شکر و میم

شکفته بر کنار جیم نسرین

نهفته در میان میم پروین

چنین ماهی اسیر مهر گشته

تن سیمینش زرین چهر گشته

نگاری بود گفتی نغز و دلکش

نهاده دست مهر او را بر آتش

شتابش را تب اندر دل فتاده

نشاطش را خر اندر گل فتاده

رسیده کارد هجران به ستخوانش

فتاده لشکر غم بر روانش

به بام گوشک موبد بر، بمانده

به هر راهی یکی دیده نشانده

به سان دانه بر تابه بی آرام

بمانده چشم بر راه دلارام

شب آمد ماهتاب او نیامد

به شب آرام و خواب او نیامد

تو گفتی بستر دیباش هموار

به زیرش همچو گلبن بود پرخار

سحرگه ساعتی جانش برآسود

دلش بیهوش گشت و چشم بغنود

بجست از خواب همچون دیو زد مرد

یکی آه از دل نادان برآورد

گرفتش دایه و گفتش چه بودت

ستنبه دیو بد خو چه نمودت

سمن‌بر ویس لرزان گشت چون بید

چو در آب روان در، عکس خورشید

به دایه گفت هرگز مهر دیدی

چو مهر من به گیتی یا شنیدی

ندیده‌ستم شبی هرگز چو امشب

که آمد جان من صد باره بر لب

تو گویی زیر من منسوج بستر

به مار و کژدم آگنده‌ست یکسر

مرا بخت دژم چون شب سیاهست

شب بخت مرا رامین چو ماهست

سیاهی از شبم آنگه زداید

که ماه بخت من چهره نماید

کنون در خواب دیدم ماه رویش

جهان پر مشک و عنبر کرده مویش

چنان دیدم که دست من گرفتی

بدان یاقوت قند آلود گفتی

به خواب اندر به پرسش آمده‌ستم

که از بد خواه تو ترسان شده‌ستم

به بیداری نیایم زانکه دشمن

نگه دارد ترا همواره از من

ترا از من نگه دارند محکم

روان را چون نگه دارند از هم

مرا بنمای رویت تا ببینم

که من از داغ روی تو چنینم

مترس اکنون و تنگ اندر برم گیر

که بس خوش باشد اندر هم مِیْ و شیر

برم از زلفکانت عنبرین کن

لبم از بوسگانت شکرین کن

به سنگین دل وفا و مهر من جوی

به نوشین لب نوازشهای من گوی

مکن تندی که از تو باشد آهو

بهست از روی نیکو خوی نیکو

من اندر خواب روی دوست دیدم

سخنهای چنین از وی شنیدم

چرا بی صبر و بی چاره نباشم

چرا همواره غمخواره نباشم

مرا تا بخت از آن مه دور دارد

بدین غم هر کسی معذور دارد