گنجور

 
۸۱

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - وله ایضاً یمدحه

 

... جایی که پایمردی بخت جوان بود

صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان

تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۲

کمال‌الدین اسماعیل » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام

 

... بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت

یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید

برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۸۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » مقدمه

 

... ثم علی آله و أحبابه و عترته و أصحابه من الطاهرین و الطاهرات و الطیبین و الطیبات أجمعین

اما بعد پوشیده نیست بر ارباب قرایح سلیم و طبایع مستقیم که جمع بین صناعتی النظم و النثر تعذر دارد چنانک روی این مطلوب از بیشتر طالبان در پردة امتناعست و طبع از ایفاء حق هر دو قاصرع و ان سر منه جانب ساء جانب و من بنده سعد الوراوینی از مبادی کار که اوایل غرة شباب بود الی یومنا هذا که ایام البیض کهولتست عقود منظومات را در عقد اعتبار فحول فاضل می آوردم و نقود منثورات را سکة قبول ملوک و اکابر می نهادم تا بقدر وسع این دو کریمه را در حجر ترشیح و تربیت چنان برآوردم که راغبان و خاطبان را بخطبتشان بواعث رغبت با دید آمد و بعدما که سخنان اهل عصر و گذشتگان قریب العهد مطالعه کردم و بمسبار استقصا غور محاسن و مقابح همه بشناختم خبیثات را از طیبات دور انداختم و ابکار را از ثیبات تمیز کردم و احتواء نظر بر رکیک و رقیق و جلیل و دقیق حاصل آمد بعضی از آن کتب اسمار و حکایات یافتم بسیاقت مهذب و عبارت مستعذب آراسته و الفاظ تازی در پارسی بحسن ترکیب و ترصیف استعمال کرده و جمال آن تصنیف فی أبهی ملبس و أشهی منظر بر ابصار اهل بصیرت جلوه داده چون کلیله که اکلیلیست فرق مفاخران براعت را بغرر لآلی و درر متلالی مرصع و سندبادنامه که باد قبولش نامیة رغبات را در طبایع تحریک دادست و بر خواندن آن تحریض کرده و طایفة آن را مستحسن داشته و عندی لأطایل تحته و مقامة حمیدی که حمامة طبع او همه سجع سرای بودست و قدحهای ممزوج از قدح و مدح آن را اسماع خوانندگان بر نوای اسجاع او از یکدیگر فرا گرفته و از قبیل رسایل مجموعی از مکاتبات منتجب بدیعی که ببدایع و روایع کلمات و نکات مشحونست لطف از متانت در آویخته و جزالت با سلاست آمیخته و آنرا عتبة کتبه نام کرده کتاب محقق آن عتبه را بسی بوسیده اند و بمراقی غایاتش نرسیده و گروهی آنرا خودغنیه خوانده که مغنی شیوه ایست از طلب غوانی افکار دبیرانه و فراید قلاید رشیدالدین و طواط که گوش و گردن آفاق بدان متحلیست و خواطر ذوی الالباب از فضالات فضل اومل ءالأهاب و ممتلی و ذرة الشارق زین الدین بن سیدی زنگانی که در مشارق و مغارب چون آفتاب سایرست و مفارق عظماء دین و دولت بحمل مکاتبات او مفتخر چنانکه صدر سعید جمال الدین خجندی سقی الله عهده در جواب نامة تازی که قاضی القضاة افضل الدین احمد بن عبد اللطیف النیریزی و هو البحر الغزیر ادبا و الحبر النحریر کلاما و مذهبا فضلا عن سایر العلوم بمرند بخدمت او فرستاد در ابداء عذر خویش بتعریض ذکر او می کند و بورود نتایج فکر او که وقتی باصفهان بخدمت صدر سعید صدرالدین خجندی فرستاده بود و او سه هزار دینار ضمیمة جواب آن گردانیده افتخار می نماید و مینویسد و لو کنت باصفهان لسهل علی الأمر و هان اذ کنت احذو حذو الصدر السعید صدر الدین بواه الله اعلی الجنان حین صاغ صدر رنجان لأسماع دهره الشنوف فنثر علیه الألوف او کنت الوزیر انوشروان لما نظم قاضی أرجان فی مدحه الدر و المرجان لکنی مسافر نهب عن کل شیء حتی العصا ع و لو أن ما بی بالحصی قلق العصی و رسالات بهاءالدین بغدادی منشی حضرت خوارزم که برسالات بهایی معروفست و اگر بهایی باشد بثمن هر جوهر ثمین که ممکن بود حصیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید و ترجمة یمینی که اگر بیمین مغلظ مترجم آنرا صاحب بسیار مایة سخن وری گویند حنثی لازم نشود و اگرچ او از سرخسران صفقة خویش فردوسی وار بحکم تندم از آن مقالت استقالتی کرده است و از تخلص کتاب تملصی نموده و چون تخم در زمین شوره افشانده و نهال در زمین بی گوهر نشانده ثمرت نیافته و گفته

یمینی أجرمت شلت یمینی ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده

 

... که گویا و بینا کند خاک را

و آنگه بگوش عقل میگفت من یحی العظام و هی رمیم و هر ساعت فرو میخواند قل یحییها الذی انشاها اول مره و هو بکل خلق علیم چون ظفر بدین سعادت نقد وقت یافت بتحصیل قرینه سعادت دیگر شتافت بامداد که سیاه مار شب مهره خرشید از دهان مشرق برانداخت از درخت فرود آمد و به وطن گاه مار رفت و دمار از وجود مار برآورد در حال شهریار بابل جان بقابض ارواح و ملک بقبض ملک زاده تسلیم کرد و آن سلیم زخم حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأ دولت رسید و بپادشاهی بنشست این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستی تو با او از قبیل دوستی چنین قبایلست مرا بدو نسپاری ملک گفت دوستی ما ازین معانی دورست ملک زاده گفت نوعی دیگر از دوستان آن ها اند که چون بلایی نازل شود مرد بابتلاء دوستان آزادی خویش طلبد چنانک آن مرد آهنگر کرد با مسافر ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان آهنگر با مسافر

 

ملک زاده گفت شنیدم که وقتی مسافری بود بسیط جهان پیموده و بساط خافقین بقدم سیاحت طی کرده

اخو سفر جواب ارض تقاذفت

به فلوات فهو اشعث اغبر

روزی پای در رکاب سیر آورده بود و عنان عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته بکنار دیهی رسید آن جایگاه چاهی دید عمیق مظلم چون شب محنت زای مدلهم مغاکی ژرف پایان قعیر سیاه تر از دود آهنگ درکات سعیر گفتی هر شبه که آسیای پیروزه چرخ آس کرد درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکده جهنم را بود درو ریخته چون رای بی خردان تیره و چون روی سفیهان بی آب دیوی درو افتاده و کودکی چند گرد لب چاه برآمده چون کواکب که رجم شیاطین کنند سنگ بارانی در سر او گرفته بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشه معزمان بدست اطفال گرفتار آمده مرد مسافر با خود گفت اگرچ دیو از اشرار خلق خداست و او صد هزار سالک راه حقیقت را در چاه ظلام و غار خیال افکنده باشد و بدست غول اغتیال باز داده اما بر گنه کاری که در حق تو گناهی مخصوص نکرده باشد بخشودن و بر بدکرداری که بدی او بتو لاحق نگشته رحمت نمودن پسندیده عقل و ستوده عرفست پس آنگه چون فرشته رحمت بسر چاه آمد و او را از آن حفره عذاب برکشید و خلاص داد دیو را از مباینت طینت و منافات طبیعت که در میان دیو و آدمی زاد باشد آن مؤاسات عجب آمد

لقد رق لی حتی النسیم علی السری ...

... و من غیر جنس رقه و ترحم

گفت ای برادر چون این دست برد کرم نمودی و به روی این مروت و فتوت پیش آمدی و آشنایی دیو با مردم که بنزد عقلا ممتنعست و آمیختن آب و آتش که در عقل ناممکنست مصور گردانیدی اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزای این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دام چنین داهیه گرفتار بینی نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطه آن آفت برهانم دیو از آنجا بگذشت مرد مسافر روی براه آورد تا بشهر زامهران رسید آهنگری در آن شهر دوست او بود بحکم دالت قدیم و صحبت سابق بخانه او نزول کرد رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معین غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی از اهل آن شهر هر که قرعه برو آمدی متعین گشتی آنروز آهنگر نشانه تیر بلا آمده بود او چون مهمان را دید بدر سرای شحنه شد و از رسیدن او صاحب خبران را آگاهی داد آمدند و مهمان را به سیاست گاه بردند بیچاره خود را تا گردن در خلاب محنت متورط یافت آخر از مواعدت دیو و معاهدت بیاد کردن او یاد آورد نام دیو بر زبان راند دیو از حجاب تواری روی بنمود حاضر آمد مزاج حال بشناخت و بدانست که وجه علاج چیست مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغ جهانیان بود و پدر جهان بچشم او دیدی فی الحال بتن او در شد و در مجاری عروق و اعصاب او روان گشت و سر حدیث ان الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم آشکارا شد پسر ناگاه دیوانه وار از پرده عافیت بدر افتاد و کمن بتخبطه الشیطان من المس حرکات ناخوش و هذیانات مشوش از گفتار و کردار او با دید آمد و دیو خناس همچو کناسی در تجاویف کاریز اعضا و منافذ جوارح او تردد میکرد گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداء انفاس ببستی گاه چون خیال در سر افتادی و مصباح بصیرت را در زجاجه فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکه زجاجی همه تمویهات باطل دیدی گاه براجم و اناملش را در خام تشنج دوختی گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد برنهادی چنانک بیم بودی که رشته اوتار و رباطات را بتاب تقلص بگسلد و بجای فضلات عرق خون عضلات از فواره مسام و فوهات عروقش بچکاند رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتم اندوه نشستند تا خود حدوث این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد پدر را در غم جگرگوشه خویش جگر کباب گشته و از بابزن اهداب خوناب ریخته در چاره کار فرزند فرو ماند طبیبان حاذق و مداویان محقق را بخواند و هر یک باندازه علم خویش علاجی می فرمودند مفید نمی آمد چون کار بحد صعوبت کشید و رنج دلها بنهایت انجامید دیو از درون او آواز داد که شفای این معلول بخلاص آن مرد غریب معللست که بی موجبی او را از بهر کشتن باز داشته اند پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند دیو از تن او بیرون آمد و غریب مسافر را گفت این بار ترا بکار آمدم و ان الکذوب قد یصدق لیکن از من دیگر اومید خیر مدار و بدانک اگرچ من برسن اعتماد و اعتصام تو از چاه برآمدم آدمی را برسن دیو فرا چاه نباید رفت و ما کنت متخذ المضلین عضدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبت تو با آن مرد خراسانی ازین جنسست در توصیت او از جهت من احتیاط کنی ملک گفت شنیدم آنچ تقریر کردی و تحریر آن در اعاجیب اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند اما موالاتی که میان ماست بدین علل آلودگی ندارد ملک زاده گفت دوستی دیگر آنست که از هوای طبیعت و تقاضای شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطع کلی انجامد چنانک بط را با روباه افتاد ملک گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۸۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار

 

... هر کس که مرا بیند چون آب فرو خواند

مگر موشی در مجاورت ایشان خانه داشت حاضر بود مفاوضات هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمع دل گرفت و مهر مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکر بآتش سودا روح حیوانی را تحلیل می داد و از توهم آن خلل چون خلالا باریک می شد و از امتلاء آن غصه چون هلال روی بتراجع می نهاد تا اثر لاغری و ضعف بنیت بر اطراف و اعضاء او سخت پدید آمد و شیر از تغیر او تعجبی می نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست گویی در آن وقت که مسافر اقطار عالم بود مخالفت آب و هوای اسفار درو اثر کردست و دست و پای چنین باریک گشته یا رشته ایست که در بخاراتش جمع آمده همه را بر ثفنات زانو برهم پیچیدند یادقی که از مصر بسرباری رنجهای و تحمل القالکم با خویشتن آورد گمان می برم که بیرون آمدن محبوسان عذاب را از شهر بند دوزخ بشرط حتی یلج الجمل موعد خلاص نزدیک آمد که از غایت ضعیفی هودج موهانش بدروازه سم الخیاط بدر خواهد رفت

من کان مرعی عزمه و همومه ...

سعدالدین وراوینی
 
۸۷

عراقی » عشاق‌نامه » آغاز کتاب » بخش ۱۰ - حکایت

 

چون سکندر ز منزل عادات

شد مسافر به عزم آب حیات

اندر آن عزم و آن طلب بانی ...

عراقی
 
۸۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

... یا چو رعدی وقت سیران سحاب

ای مسافر دل منه بر منزلی

که شوی خسته به گاه اجتذاب ...

مولانا
 
۸۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷

 

... دلم ز عالم بی چون خیالت از دل از آن سو

میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید

مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن ...

مولانا
 
۹۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۰

 

... ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی

روان مسافر دریا و عاقبت محمود

مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست ...

مولانا
 
۹۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۹

 

... که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر

مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی

روانه جانب دریا که شد مدار سفر ...

مولانا
 
۹۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

 

... ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله

مسافر امل تو رسید تا آمل

دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق ...

مولانا
 
۹۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۳

 

... من از این جان قدر جز به قدر می نروم

تو مسافر شده ای تا که مگر سود کنی

من از این سود حقیقت به مگر می نروم ...

مولانا
 
۹۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۴

 

... دلم چو آتش چون در دمی شود زنده

چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم

بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست

که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم

ندا رسید به آتش که بر همه عشاق ...

مولانا
 
۹۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴

 

... تا زان سفر دهد او احکام را روایی

مه کو منور آمد دایم مسافر آمد

ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی ...

مولانا
 
۹۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹۴

 

بگو به جان مسافر ز رنج ها چونی

ز رنج های جهان و ز رنج ما چونی ...

مولانا
 
۹۷

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سیزدهم

 

... زیرا که آفتاب پرستند سایها

چون او مسافر آمد اینها مسافرند

از عقل اولست در اندیشه عقلها ...

مولانا
 
۹۸

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۵ - فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع

 

... کانک آن جان نیست جان پنداشتند

وان مسافر نیز از راه دراز

خسته بود و دید آن اقبال و ناز ...

... خانقه خالی شد و صوفی بماند

گرد از رخت آن مسافر می فشاند

رخت از حجره برون آورد او ...

مولانا
 
۹۹

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

 

... در میان بیست باد آن باد را

می شناسم چون مسافر زاد را

خواجه بر جست و بیامد ناشکفت ...

مولانا
 
۱۰۰

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

 

... گام ترسان می نهد اعمی دلی

چون نداند ره مسافر چون رود

با ترددها و دل پرخون رود ...

مولانا
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۶