گنجور

 
مولانا

فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر

فغان که بنده مر او را نبود یار سفر

فغان که کار سفر نیست سخره دستم

که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر

ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد

که تاز گردششان سایه شد سوار سفر

سفر بیامد وزان هجر عذرها می‌خواست

بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر

بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر

که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر

مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی

روانه جانب دریا که شد مدار سفر

دود به لب لب این جوی تا لب دریا

دلی که خست در این راه‌ها ز خار سفر

به روی آینه بنگر که از سفر آمد

صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر

سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست

تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر

همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه

چو سرو روح روانست در بهار سفر

چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد

چه مملکت که بگسترد در دوار سفر