گنجور

 
سعدالدین وراوینی

شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گَرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.

اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا

مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ

***

بختش یارست، هرک با یار بساخت

بر دارد کام، هرک با کار بساخت

مه نور از آن گرفت کز شب نرمید

گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

خرس گفت: سره می‌گوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفته‌اند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفته‌اند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش‌بینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذات‌البینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفته‌اند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فی‌المثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و هم‌خواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش می‌داشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش می‌نهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، می‌کشیدم و خوش می‌خوردم و در مرابضِ طرب می‌چریدم و بر مضاجعِ فراغت می‌غلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.

خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن

سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر

و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.

اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی

زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی

فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ

وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ

فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم

عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی

اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟

عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا

وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا

***

رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم

هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند

مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل می‌داد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک می‌شد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع می‌نهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی می‌نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دست‌و‌پای چنین باریک گشته یا رشته‌ایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان می‌برم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.

مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ

رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا

تا روزی زاغی را که از هم‌نشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت‌ خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعید‌المنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی می‌هراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب می‌کرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر می‌کردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب می‌روید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمی‌شود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بی‌پایان افکنده‌ام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.

لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی

فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا

زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی‌سامان می‌باشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بی‌واسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتن‌داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می‌خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من می‌بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می‌آید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجب‌الوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، می‌یابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل می‌کند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.

اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا

یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ

حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دین‌داری و کنفِ کم‌آزاریِ تو پروریده‌ایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟

روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو

روزگارو سرکار همه خوش می‌گذرد

خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان می‌ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچ‌وجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفته‌اند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناک‌تر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر می‌جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.

وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ

تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ

شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می‌بینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهره‌گشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِ‌دل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان می‌نماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوت‌خانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیک‌خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حق‌شناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست می‌اندیشی، قَدِّر که هرچ عظیم‌ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفته‌اند و خیالی نشانده‌اند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارف‌البال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بسته‌ام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.

کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ

قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف

عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ

یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف

پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راست‌گویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفته‌ام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟