گنجور

 
مولانا

قوم گفتندش مکن جلدی برو

تا نگردد جامه و جانت گرو

آن ز دور آسان نماید به نگر

که به آخر سخت باشد ره‌گذر

خویشتن آویخت بس مرد و سُکُست

وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست

پیشتر از واقعه آسان بود

در دل مردم خیال نیک و بد

چون در آید اندرون کارزار

آن زمان گردد بر آنکس کار زار

چون نه شیری هین منه تو پای پیش

کان اجل گرگست و جان تست میش

ور ز ابدالی و میشت شیر شد

آمن آ که مرگ تو سرزیر شد

کیست ابدال آنک او مُبْدَل شود

خمرش از تبدیل یزدان خَل شود

لیک مستی شیرگیری وز گمان

شیر پنداری تو خود را هین مران

گفت حق ز اهل نفاق ناسدید

باسهم ما بینهم باس شدید

در میان همدگر مردانه‌اند

در غزا چون عورتان خانه‌اند

گفت پیغامبر سپهدار غیوب

لا شجاعة یا فتی قبل الحروب

وقت لاف غزو مستان کف کنند

وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند

وقت ذکر غزو شمشیرش دراز

وقت کر و فر تیغش چون پیاز

وقت اندیشه دل او زخم‌جو

پس به یک سوزن تهی شد خیک او

من عجب دارم ز جویای صفا

کو رمد در وقت صیقل از جفا

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه

چون گواهت نیست شد دعوی تباه

چون گواهت خواهد این قاضی مرنج

بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج

آن جفا با تو نباشد ای پسر

بلک با وصف بدی اندر تو در

بر نمد چوبی که آن را مرد زد

بر نمد آن را نزد بر گرد زد

گر بزد مر اسپ را آن کینه کش

آن نزد بر اسپ زد بر سُکسُکش

تا ز سُکسُک وارهد خوش‌پی شود

شیره را زندان کنی تا مِی‌ْ شود

گفت چندان آن یتیمک را زدی

چون نترسیدی ز قهر ایزدی

گفت او را کی زدم ای جان و دوست

من بر آن دیوی زدم کو اندروست

مادر ار گوید ترا مرگ تو باد

مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد

آن گروهی کز ادب بگریختند

آب مردی و آب مردان ریختند

عاذلانشان از وغا واراندند

تا چنین حیز و مخنث ماندند

لاف و غرهٔ ژاژخا را کم شنو

با چنینها در صف هیجا مرو

زانک زادوکم خبالا گفت حق

کز رفاق سست برگردان ورق

که گر ایشان با شما همره شوند

غازیان بی‌مغز همچون که شوند

خویشتن را با شما هم‌صف کنند

پس گریزند و دل صف بشکنند

پس سپاهی اندکی بی این نفر

به که با اهل نفاق آید حشر

هست بادام کم خوش بیخته

به ز بسیاری به تلخ آمیخته

تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند

نقص از آن افتاد که همدل نیند

گبر ترسان دل بود کو از گمان

می‌زید در شک ز حال آن جهان

می‌رود در ره نداند منزلی

گام ترسان می‌نهد اعمی دلی

چون نداند ره مسافر چون رود

با ترددها و دل پرخون رود

هرکه گوید، های این‌سو راه نیست

او کند از بیم آنجا وقف و ایست

ور بداند ره دل با هوش او

کی رود هر های و هو در گوش او

پس مشو همراه این اشتردلان

زانک وقت ضیق و بیمند آفلان

پس گریزند و ترا تنها هلند

گرچه اندر لاف سحر بابلند

تو ز رعنایان مجو هین کارزار

تو ز طاوسان مجو صید و شکار

طبع طاوسست و وسواست کند

دم زند تا از مقامت برکند