گنجور

 
مولانا

پیکان آسمان که به اسرار ما درند

ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید

کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم

تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند

زیرا که آفتاب پرستند، سایها

چون او مسافر آمد، اینها مسافرند

از عقل اولست در اندیشه عقلها

تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند

اول بکاشت دانه و آخر درخت شد

نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند

خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است

پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند

مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل

نی بستهٔ منازل و پالان و استرند

از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست

اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند

خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!

این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند

لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق

اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند

رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران

در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند

بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی

از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند

چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار

ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار

رو سوی آسمان حقایق بدان رهی

کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار

بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟

می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار

تقلید چون عصاست بدستت در این سفر

وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار

موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش

آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار

امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ

از بادهای لعل برفته ز سر خمار

گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »

گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار

امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم

زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار

در مرغزار چرخ که ثورست با اسد

یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار

سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون

حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار

استارهای سعد جهد سوی عاشقان

حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار

استارهای نحس، به نحسان سعدرو

در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار

قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند

همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار

نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال

نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار

ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست

گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست

از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست

هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست

در مغز علتیست اگر این مثلثم

خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست

از جام آفتاب حقایق بهر زمان

خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست

آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود

نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست

آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط

وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست

بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد

لا گشت بنده و سپس لا همه خداست

بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد

بویی نبرد عقل همه جهد او هباست

آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام

آن را بقا رسید که کلی او فناست

در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود

موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست

وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید

کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست

آیینهٔ جمال الهیست روح او

در بزم عشق جسمش جام جهان نماست

زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید

محو وصال دلبر و مستغرق لقاست

هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال

این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست

اکسیر عشق را به طلب در وجود او

تا آن شوی تو جمله به انعام جود او