ملکزاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنتزایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاهتر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بیخردان تیره و چون رویِ سفیهان بیآب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گرد لب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنهکاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بر بدکرداری که بدیِ او بتو لاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمیزاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و به رویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنایی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را به سیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فیالحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانهوار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فروماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی میفرمودند، مفید نمیآمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر کشتن بازداشتهاند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیر مدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملکزاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ شهوت خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: ملک زاده داستان مسافری را روایت میکند که پس از سفر به دیاری میرسد و چاهی عمیق و تاریک میبیند. در نزدیکی چاه، دیوی در قعر آن گرفتار شده و گروهی از بچهها مشغول پرتاب سنگ به او هستند. مسافر با مدارا و رحمت به دیو کمک میکند و او را از چاه نجات میدهد. دیو که از لطف مسافر شگفتزده شده، پیشنهاد میکند که اگر روزی مسافر در خطر بیفتد، باید نام او را بر زبان آورد تا او بیاید و کمک کند.
پس از آن، مسافر به شهری به نام زامهران میرسد و نزد دوستش که آهنگری است اقامت میکند. در آن شهر رسم بر این است که هر سال غریبهای را قربانی میکنند. در ادامه، به خاطر نزدیک شدن نامش به دیو، که در بدن پسر پادشاه متجلی شده، او میتواند مرد غریب را از عذاب نجات دهد. اما دیو هشدار میدهد که نباید به او اعتماد کرد و میگوید که ارتباط با دیوها خوب نیست.
ملک زاده به این نکته اشاره میکند که دوستیها ممکن است از نیازهای طبیعی و شهوات ناشی شوند و این ممکن است به پایانهای ناخوشایند منجر شود. او به داستانی دیگر اشاره میکند که نشانههای این دوستیهای آسیبزا را بیشتر توضیح میدهد.
هوش مصنوعی: ملکزاده گفت: شنیدم که زمانی مسافری وجود داشت که همه دنیا را گشته و سرزمینهای دور را با پای خود پذیرفته و طی کرده است؛
هوش مصنوعی: برادر سفر است که در سرزمینهایی که با طوفانهای ناگهانی روبهرو شده، در هم ریخته و کثیف به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: روزی فردی به سفر رفته بود و در راه به کنار یک دهکده رسید. در آنجا، چاهی عمیق و تاریک مثل شبهای پر از غم و اندوه پیدا کرد. اینچنین به نظر میرسید که این چاه کهنه و پر از خطر است و گویی در آن هر چیز بدی انباشته شده است. در کنار چاه، دیو غمگینی دیده میشد که در قعر چاه افتاده و گروهی از کودکان در اطراف چاه بودند و سنگها را به سوی او پرتاب میکردند. مرد مسافر به این فکر کرد که علیرغم اینکه دیو موجودی شرور محسوب میشود و بسیاری از انسانها را به گرداب تاریکی کشانده، اما بخشش او و نادیده گرفتن گناهانش نیز پذیرفتنی است. در پی آن، مرد به چاه نزدیک شد و دیو را از آن وضعیت نجات داد. نکته جالب این بود که این نوع ارتباط و همدلی بین انسان و دیو، برطرفکننده تفاوتهای طبیعی بین آنها بود.
هوش مصنوعی: واقعاً لطافت و نرمی به من منتقل شده است، به طوری که حتی نسیم به آرامی و با ملایمت به من میوزد و با صدای دلنشینش به من کمک میکند.
هوش مصنوعی: بدون آشنایی و پیوندی عاطفی، کمک کردن آسان نیست و بدون تعلق خاطر و همنوعی، رحمت و محبت نیز دشوار است.
هوش مصنوعی: برادر! حال که این لطف و کرم را به من نشان دادی و به من یاری کردی، من هم به شرط وفا در برابر این احسان، وظیفه میدانم که اگر روزی خود را در چنین وضعیتی ببینی که نیاز به کمک داری، نام من را بر زبان بیاوری تا در آن لحظه به یاریات بیایم و تو را از آن مشکل نجات دهم. مدت زمانی گذشت تا مرد مسافر به شهر زامهران رسید. در آن شهر دوستی داشت که آهنگر بود و به خانه او رفت. رسم آنجا این بود که سالی یک بار، غریبهای را قربانی میکردند. آن روز، قرعه به نام آهنگر افتاد و او به شحنه خبر داد که مهمانش رسیده است. مأموران آمدند و او را به مقر حکومتی بردند. ناگهان خود را در میانه مشکلات عمیق دید و به یاد قول و عهدش با دیو افتاد و نام دیو را برد. دیو به سرعت حاضر شد و وضعیت را بررسی کرد. در این بین، پادشاه شهر پسری داشت که خیلی برای او عزیز و ارزشمند بود. دیو به درون بدن پسر نفوذ کرد و او را دچار جنون کرد، به طوری که حرکات و رفتارهای عجیبی از خود نشان میداد. دیو هر از گاهی در او نفوذ میکرد و او را در وضعیتهای مختلف به سختی میانداخت. در پی این تغییرات، مردم و سپاه جمع شدند تا بفهمند دلیل این بیماری چیست. پدر پسر در غم فرزندش به سر میبرد و از شدت ناراحتی نمیدانست چه کند. پزشکان مختلف را فراخواند، اما هر کدام به دلیل ناتوانی در درمان، ایدههایی ناکافی ارائه دادند. بالاخره وقتی کار به شدت وخیم شد، دیو از درون پسر گفت که نجات او تنها به دست آن مسافر غریب است که به ناحق او را محبوس کردهاند. پادشاه دستور داد تا مأموران او را آزاد کنند. دیو از بدن پسر خارج شد و به مسافر گفت: این بار به کمک تو آمدم اما نباید دیگر به من امید داشته باشی. اگرچه من اکنون تو را نجات دادم، هیچ انسانی نباید به دیو اعتماد کند و این را گفتم تا تو بدانی اگر روابط تو با آن خراسانی در این باره است، باید احتیاط کنی. پادشاه گفت: شنیدم، و آنچه گفتی را در ذهن میسپارم، اما روابط ما به این دلایل زشت آلوده نشده است. پسر پادشاه افزود: دوستیهایی که از تمایلات عادی میخیزد میتواند به شدت ناپایدار باشد و ممکن است به جدایی بینجامد. پادشاه پرسید: این داستان چه بود؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.