گنجور

 
۹۹۲۱

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - شاهد غیب

 

... پیچیده ام به دامن ز اندوه فکر پای

بنهاده ام به زانو ز انبوه فکر سر

در بر فکرتم به شب و روز پی سپار ...

... در دل نهفته بس بودم درد بی شمر

جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان

جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر

همواره ام دل از شب هجر است پرملال ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۲

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - در سوگ همسر خود

 

کنون که عهد ربیع است و روزگار بهار

مرا دلی است به رنج اندر از تغابن یار

بهار پار نبردیم لذت ای همدم ...

... شکسته بر سر خورشید طبله زنگار

سفر نمود بناگاه و رفت از بر من

مرا ز رفتن او مانده دل حزین و فکار ...

... صبا ز خاک چمن مشکبیزیش هنجار

به پای سر و بن آواز برکشیده تذرو

به شاخ سرخ گل آهنگ ساز کرده هزار

تذروگان همه بنهاده چنگ بر حلقوم

چکاوکان همه بر بسته زنگ بر منقار

به چهر سوری افکنده باد سرخ حریر

به جام نرگس شبنم نموده زرد عقار

ز ارغوان و سمن بس فشانده باد ورق ...

... چمن چو پیکر طاووس پر ز نقش و نگار

نهفته تن به نقوش خورنقی بستان

نموده جا به فراش ستبرقی کهسار

ز لاله بستان چونان که پشته پشته عقیق

ز سبزه هامون ز آنسان که کوه که زنگار ...

... زمین منقش چهر است و آب آیینه دار

بنفشه مشک فروش و شکوفه قاقم پوش

نسیم لخلخه سای و سحاب لؤلؤ بار ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۳

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - خیمه سیمگون

 

... آورد عاریه لعل از دل سنگ

پرورد نامیه گل در بن خار

راه اندیشه زند قامت سرو

پای اندازه برد دست چنار

عنبر از خاک برآرد بستان

سنبل از سنگ نماید کهسار ...

... قوت جاذبه از مشک تتار

باغ را غالیه بندد به میان

راغ را لخلخه آرد به کنار ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۴

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - مشتاق رضای حق

 

... موران همه را مأوا گردشکر ستانش

از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن

نامیده مر او را تن از بیم گدایانش ...

... او محرم علیین او ملجأ کروبین

ز او هستی ماء و طین برپا شده بنیانش

شیدای لقای حق مشتاق رضای حق ...

... شاهان فلک افسر میران ملک چاکر

بنهاد همه یکسر سر بر خط فرمانش

هر درد از او درمان هر مشکل از او آسان ...

... گردی است که از هامون برخاسته انبانش

نوح ار نه ورا بستود ور نی بدرش رخ سود

هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۵

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - کلام الله ناطق

 

جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش

یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش

مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش ...

... الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی

بکش خار غمش از پا بنه از دست دامانش

منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش ...

... بسا ترکان سیمین بر که در خاکند پنهانش

یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر

که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش ...

... کنی رنجور دردی دل که پیدا نیست درمانش

بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی

اگر از تیر او رستی مکن آهنگ میدانش ...

... دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش

به جای آب خون دل دهی تا کی بدان گلبن

که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش ...

... ولی حضرت داور امیرالمؤمنین حیدر

که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش

شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش ...

... و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش

دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد

چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش

بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۶

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - آب حیات

 

... فصل بهار ای نگار سوی گلستان گذار

کرده صغار و کبار روی تو بستان دل

هرچه کنم بیشتر ناله ندارد اثر ...

... تیغ زنی گر کم است زخم تو چون مرهم است

کار هجوم غم است کندن بنیان دل

دل چو فدای تو شد محو لقای تو شد ...

... ای بت مه پیکرم چون به دلی مضمرم

روی تو را بنگرم از رگ شریان دل

ای به غم هرکسی یاوری و مونسی ...

... خلعت هستی ز تو بر تن عریان دل

ای کتب آسمان گشته بنامت نشان

ای شده از جزو آن وصف تو قرآن دل ...

... رو کند ار کس به ما مهر تو برهان دل

دل چو تو را بنده شد بنده پاینده شد

عاشق شرمنده شد بنده فرمان دل

تا به فلک ماه تام هست معاف از ظلام ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۷

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - میرِ مُلک آرا

 

بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم

به خلوتخانه معنی درآ با خاطری خرم ...

... ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم

یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی

ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم ...

... به عشرتخانه وصل اندرآ از محنت هجران

حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم

ندانم از چه دل بستی دراین ویرانه هستی

کنون وقت است اگر دستی زنی بر دامنی محکم ...

... ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو

ز ابر رحمت لطفت بود کوثر یکی شبنم

همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا ...

... نمی شد محیی اموات احیا گر نمی گشتی

ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم

یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان ...

... به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سلم

همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو

ز شرح عز تو باشد زبان ما کنون ابکم ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۸

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - درسوگ همسر خود

 

... عجب شمع فروزانی اجل خاموش کرد از من

که تاریک است بی نور جمال او شبستانم

خرامان گلبنی از من ز پا افکند دست دی

که با شمشاد قدش رشک بستان بود ایوانم

ز روبه به بازی این گردون غزالم را ربود آخر ...

... تبه بادا دل گردون که سامانم بزد بر هم

سیه بادا رخ انجم که ویران کرد بنیانم

گمانم بود کاین گردون به من دارد سر یاری ...

... گلی کو را بپروردم به آب چشم و خون دل

بنفشه وار از هجرش کنون سر در گریبانم

مرا با صحبت آن مه دلی خوش بود و کامی خوش ...

... به هر شاخی که در گلشن پرافشان طایری بینم

به یاد آرم از آن مرغی که بسمل شد به بستانم

اگر بر تربتش گریم مکن منعم که حق دارم ...

... نظر بگشای و بر من بین که خون پالاست مژگانم

رخ از من زود بنهفتی میان خاک چون خفتی

نه آخر بارها گفتی که من صبر از تو نتوانم ...

... جرس آسا به هر منزل منت از پی در افغانم

ز کویم رخت بربستی مگر از یاریم خستی

چه دیدی کز برم جستی شکستی عهد و پیمانم ...

افسر کرمانی
 
۹۹۲۹

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در کوی عشق

 

... صبر و سکون به سایه آهو نهاده ایم

پا بست زلف سلسله مویی شدیم ما

و اینک به پای سلسله زآن مو نهاده ایم ...

... بر یاد دوست شب همه شب تا سحر گهان

شیدا صفت بنای هیاهو نهاده ایم

هر شب در آرزوی دو مرجان لعل او ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۰

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت

 

... لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر

لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان

کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین

کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان

مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن

منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان

گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر ...

... گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن

گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران

جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار ...

... این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم

این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان

این همه نقش نوادر را که باشد مخترع ...

... بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان

کیست این بنا که سعیش بر فراز این زمین

کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان ...

... گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان

گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش

گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان ...

... مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان

هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی

بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران

بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی

بنگری طیران آن را بر فراز لامکان

لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس

دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن

تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت

رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان ...

... پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان

نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم

کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان ...

... دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر

رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان

هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۱

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - با کاروان نور

 

... از آن قوم آتش دل و باد جنبش

بگرداب حیرت من خاک بنیان

که اینان چه جمعند این گونه عاجل ...

... اگرچه بر ابطال قومی مشعبد

عصا اژدر آورده موسی بن عمران

تو را کلک معجز نگار است بر کف ...

... شنیدم که از کبر قومی سیه دل

ز یک جنس در ذات با جان بن جان

گروهی که ابلیسشان در شقاوت

به مکتب سرا کم ز طفل دبستان

گروهی که بوجهلشان درجهالت ...

... به پاداش گفتار آن فرقه دون

که نشناخته بر که بستند بهتان

بر ایشان گروهی عجب شد مسلط ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۲

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار

 

... ای عاشق دیوانه زین منزل ویرانه

بشتاب سوی خانه بنشین ببر جانان

وآنگاه بگیر از او چشمی و به او بنگر

خود را همه با او ده او را همه خود بستان

او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین

کانجام نگردی تو اندر طلبش حیران ...

... از دیده موجودات گردیده رخت پنهان

بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم

بسته کمر فرمان بر امر تو چار ارکان

این آینه ها یکسر هستند تو را مظهر ...

... آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو

ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان

برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۳

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ - خدیو کشور توحید

 

... چو شد این لاله حمرا نهان زین گلشن خضرا

هزاران نرگس شهلا شکفت از طرف این بستان

چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن ...

... غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان

بخود گفتم بر این مبنی که باشد علت غایی

بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان

بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد

که بگشا دیده حق بین ببین در عالم امکان ...

... کجا پرگارسان گشتی به گرد مرکز کیهان

ز مهر ار بنگری بر ذره گردد جلوه گر بیضا

به لطف ار رو کنی بر قطره گردد موج زن عمان ...

... تو گشتی جلوه گر ز آیینه رخساره لیلی

که شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران

نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن ...

... بیک دم پنجه قهر تو با خاکش کند یکسان

بنای ملک هستی را تویی مطلع تویی مقطع

کتاب آفرینش را تویی خاتم تویی عنوان ...

... تو را یک رشحه ای باشد هویدا از یم احسان

تو را از یک نظر برپا بنای آدم و عالم

نظرگر بازداری نبود آثاری از این بنیان

فتاده بر سرش از بس هوای گلشن کویت

ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان

چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم

بود حب توام مذهب بود مهر توام ایمان ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۴

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - عید عاشقان

 

عید است و بسته هر کران زیبا بتان زیور همه

دارند هر سو دلبران زرین قبا در بر همه ...

... در این میانم دلبری گفتا به صد جادوگری

بنگر بتان آذری با روی چون آذر همه

زلف چو سنبل ریخته یا مشک تر آویخته

بر عارض مه بیخته از خط و خال عنبر همه

بنگر بتان سیمتن با طره های پر شکن

بوی گل و عطر و سمن در جعدشان مضمر همه ...

... چون سامری در هر فنی گردیده جادوگر همه

مریخ وش از هر طرف زیبا وشانی بسته صف

بگرفته از مژگان به کف در قصد جان خنجر همه ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۵

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - دیدار آفتاب

 

... خرم و سیراب الحق چون گل رخسار تو

نونهالی چون قدت نارسته در بستان دل

ای دل و جانم فدای قامت و رفتار تو ...

... قادری بر من الا خود آنچه خواهی کن کنون

گر کشی ور بخشیم من بنده کردار تو

استخوان سوزد مرا هرگه به خاطر بگذرد ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۶

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان

 

... تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی

بنازم چشم مستت را که از مستی و مخموری

بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی ...

... که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی

از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت

که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی

مهین مهدی قایم سلیل عقل کل آن کو ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۷

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - خزان عاشقان

 

... گفتم بدان فرشته خصایل که ای پری

بنگر به زرد رویی بستان که عاقبت

خار است بار گلبن گل های آذری

بر من نظاره کرد که دیدار زعفران ...

... کرد است عزم دوری گلزار شاه ما

کاین سان بنام پاک وی آمد مظفری

ای آن که کرده کشتی ایجاد راز جود ...

... وهم من و ثنای تو بس قصد سرسری

گنجشک بسته آنگه و اطوار شاهباز

روباه خسته آنگه و طرز غضنفری ...

افسر کرمانی
 
۹۹۳۸

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - طرحی نو

 

... خوش خوش بیامد بر سرم نرمک نشست اندر برم

نگریست کاندر بسترم تن گشته چونان تارکی

مویه کنان ویهک زنان رخ برنجه کرد از ناخنان ...

... وه از کدامین گلستان برپا خلیدت خارکی

بنشسته خوی گرد گلت پژمرده گشته سنبلت

جز من مگر برده دلت عیارکی مکارکی

هان این ترش روییت چه اینگونه بدخوییت چه

لب بسته ناگوییت چه آخر نه با من یارکی

چند از اسف سایم دو کف چندم ز کف بر مه کلف ...

... چند ای ادیب نکته دان چون نرگسم بیمارکی

رسم کهن از یاد کن طرحی ز نو بنیاد کن

در مدح یار انشاد کن نیکوترنی اشعارکی

افسر کرمانی
 
۹۹۳۹

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

... که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را

مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت

که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را

حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم

که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را

مشو ایمن ز زهد عقل ساقی می پیاپی ده

که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را

اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب

به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را

در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد

بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را ...

افسر کرمانی
 
۹۹۴۰

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را

و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را

چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است ...

افسر کرمانی
 
 
۱
۴۹۵
۴۹۶
۴۹۷
۴۹۸
۴۹۹
۵۵۱