گنجور

 
افسر کرمانی

ای که اندر گلشن خوبی گلی نشکفته است

خرّم و سیراب الحق چون گل رخسار تو

نونهالی چون قدت نارسته در بستان دل

ای دل و جانم فدای قامت و رفتار تو

بوستان دلبری را سر بسر دیدم نبود

نرگسی در خواب همچون دیده خمّار تو

در گلستان جهان گشتم، بسی نایافتم

سنبلی سیراب تر از جعد عنبر بار تو

جان و دل ایثارت آوردم ولی گشتم خجل

کیستم من تا نمایم جان و دل ایثار تو

آفتاب آسا تجلی کرده ای در چشم خلق

خلق را طاقت نباشد دیدن دیدار تو

شامگاهانم چه حاجت پرتو قندیل و شمع

من که هر شب محفلم روشن بود ز انوار تو

با دل از سرّ دهانت هیچ ناگویم سخن

ز آن که هرکس را ندانم قابل اسرار تو

من که دل هرگز نمی دادم به دست عمر وزید

برد اینک دل ز دستم جادوی طرّار تو

فتنه دوران ضحاکم همی آمد به یاد

بر سر دوش تو دیدم تا دو مشکین مار تو

رشته های زلف پیرامون خالت بهر چیست؟

حبل سحری چند دارد هندوی سحار تو

دیگران بر فرق من گلها بیفشانند و من

دوست می دارم که بر چشمم نشیند خار تو

هرکسی از خوان احسان تو خورده است ای عجب

چون منی یارب نباشم از چه برخوردار تو

هر زمان کاندر سخن آیی، همی بینم به چشم

شکرین شهدی چکد از دلنشین گفتار تو

موسوی حسن تو بر الزام فرعونی خطت

معجز انگیزی کند از زلف ثعبان ثار تو

خود شنیداستم ز من رنجیده ای خاکم به سر

من که باشم تا نماید رنج من آزار تو

خصم اگر گفتا حدیثی در حق من غم مدار

کشکشان آرم ورا یک روز بر دربار تو

صدق و کذبش بی کم و بی کاستی سازم عیان

تا شود خرّم هم از من خاطر افکار تو

نیست قول خصم را درباره خصم اعتبار

و این معانی، نیک داند خاطر هشیار تو

خود وظیفه خصم من اندر حق من چیست، آنک

تهمتی گوید که آن باشد همی دشوار تو

من به رغم خصم، اگر نیکم اگر بد، لاجرم

خار یا گل، هرچه خوانی هستم از گلزار تو

باری ار بر من به میل خصم می خواهی جفا

این من و این تیغ و این میدان و این پیکار تو

قادری بر من، الا خود آنچه خواهی کن کنون

گر کشی ور بخشیم، من بنده کردار تو

استخوان سوزد مرا، هرگه به خاطر بگذرد

زآن جفاهایی که بر من رفته از اغیار تو