گنجور

 
افسر کرمانی

دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان

هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان

چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین

چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران

لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر

لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان

کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین

کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان

مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن

منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان

گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر

گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان

گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن

گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران

جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار

بین تو ضدها‌ را، که هریک کرده با دیگر قران

آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟

آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟

این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟

این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟

این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟

این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟

آخر این آثار هستی،‌ خود که را باشد دلیل؟

آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟

کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،

تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟

کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت

بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟

کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،

کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟

کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،

خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟

کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش

مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟

با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟

با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟

چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟

چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟

چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟

چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟

چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای

چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان

مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب

بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان

خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل

فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان

از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین

از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان

جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر

وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان

چهره این را مثال آری گهی از یاسمین

طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران

گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین

گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان

گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز

گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان

گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش

گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان

ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل

گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان

لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر

لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان

گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر

گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن

گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن

گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان

لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث

گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان

هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال

هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان

معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق

نردهای باژگون بازی به اغوای کسان

ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم

لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان

طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار

مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،

هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی

بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران

بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی

بنگری طیران آن را بر فراز لامکان

لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس

دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن

تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت

رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان

امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل

شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان

مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس

جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران

شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش

ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران

خسرو عالم مهینه دادخواه راستین

مفخر آدم بهینه پادشاه راستان

حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل

پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان

آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا

بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان

قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار

زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان

نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن

در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان

گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر

کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان

قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب

مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان

روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار

پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان

نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم

کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان

خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد

چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان

پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر

پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان

یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب

یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان

در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز

در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان

نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار

خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان

پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد

سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان

کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم

گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان

عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم

از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان

پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار

از افاعی تیرها و از زه ماران کمان

ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم

خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان

شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد

بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان

اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم

کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان

بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا

بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان

ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین

ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن

دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر

رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان

هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این

هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن

مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ

وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان

هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا

نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان

وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار

هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان

تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر

تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان

باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین

باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان