گنجور

 
افسر کرمانی

دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانش

گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش

هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش

هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش

شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش

خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش

در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش

در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش

از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی

خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش

از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله

افتاده به دنباله گیسوی پریشانش

نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم

جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش

زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا

بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش

چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن

یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش

بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا

موران همه را مأوا، گردشکر ستانش

از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن

نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش

بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده

دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش

خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین

وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش

دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،

اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش

ترکی است جفا آیین‌، بیرحم، ولی پرکین

ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش

سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا

بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش

بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم

شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش

دارای جهان احمد،‌ کز روز ازل آمد

شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش

اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم

زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش

او محرم علیین، او ملجأ کروبین

ز او هستی ماء‌ و طین،‌ برپا شده بنیانش

شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق

بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش

شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر

بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش

هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان

هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش

او علت هر موجود، او باعث بر هر جود

عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش

نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک

کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش

این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون

گردی است که از هامون برخاسته انبانش

نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود

هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش

یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی

می بود رهایی کی، از کام نهنگانش

عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا

آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش

افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید

وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش

فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز

هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش

تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،

همواره محبّ او، دل خرم و شادانش

بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون

گردان شده تا گردون، بر کام محبانش