گنجور

 
افسر کرمانی

دارم ز دست چرخ همی شام تا سحر

جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر

پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای

بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر

در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار

در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور

بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب

در دل نهفته بس بودم درد بی شمر

جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان

جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر

همواره ام دل از شب هجر است پرملال

پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر

گر دستگیر من نشود پیر دادخواه

ور پایمرد من نشود شاه دادگر

شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او

مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر

آن داوری که طایری از بام همتش

آورده ملک کون و مکان را به زیر پر

آن واحد یگانه، که یکتائی خدای

از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر

آن داور یگانه که از لطف بی شمار

آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر

هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش

هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر

سلطان برّ و بحر که خضر وجود را

بر چشمه بقای ابد گشته راهبر

بحر وجود در بر رشح عطای او

باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر

آن مالک ممالک کون و مکان که هست

امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر

فلک وجود را نه اگر بود ناخدای

در چار موج بحر عدم بود غوطه ور

ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار

وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر

از خامه صنایعت ای حاکم قضا

در دفتر فضایلت ای آمر قدر

سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر

شطری بود بدایع آفاق مختصر

عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر

کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر

سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام

قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر

از حکم محکم تو سپهر است بر مدار

وز امر آمر تو زمین است مستقر

روح القدس به قالب آدم چو دم دمید

از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر

کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال

شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر

زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر

تا جامعه جلال تو را گردد آستر

یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن

مستغرق استعالم ایجاد سر بسر

ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات

ناید جز آفتاب جمال تو در نظر

بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید

ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر

افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب

بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر

مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو

باشد حدیث دیده خفاش و روی خور