گنجور

 
افسر کرمانی

ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان

برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان

ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل

تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان

افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی

دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان

ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه

بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان

وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر

خود را همه با او ده، او را همه خود بستان

او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین

کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران

چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن

او نقطه پرگار است در دایره امکان

ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل

و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان

آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق

کز آئینه صافی تمثال خور رخشان

اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن

دیوان طریقت را نام تو بود عنوان

اشیاء‌ جهان یکسر از صامت و از ناطق

بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان

بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا

از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان

در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،

از دیده موجودات گردیده رخت پنهان

بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم

بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان

این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر

هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان

چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد

در ملک عدم گردید موجود یم امکان

تو روح روان استی در پیکر این عالم

زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان

آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو

ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان

برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،

بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان

نیران جهنم را، خاموش کند یکسر

گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان

نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این

کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان

آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش

یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان

از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد

احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان

ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو

کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن

گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور

دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان

مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص

نزدیک تری آری، بر من همه از شریان

دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل

جان دادن در پایت، کاری است مرا‌ آسان

بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم

تا چند بسوزد دل، در نایره هجران

جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را

زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان

در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب

بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان

تا هست نشان از وصل، در دایره هستی

تا نام بود از هجر، در بادیه امکان

احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد

اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران