گنجور

 
۹۶۸۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

روبروی آفتاب آیینه بر رو بسته ای

یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای

نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب

برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای

گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند

تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای

رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان

تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای

از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت

همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای

هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا

بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای

گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو

در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای

ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد

زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای

بلند اقبال
 
۹۶۸۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

... بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود

بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی

دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی ...

... من قند به شیرینی آن لعل ندیدم

پستان مگر از شهد به لعلش بنهادی

من هر چه زیاد از توکنم وصف چو بینم ...

... اقبال بلنداست کسی را که تو با او

بنشستی ومی خوردی وهی بوسه بدادی

بلند اقبال
 
۹۶۸۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰

 

جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری

نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری

گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من

تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری

گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش

بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری ...

... جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری

گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش

لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری ...

بلند اقبال
 
۹۶۸۴

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

... چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد

که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی

بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود ...

... نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر

ز خط بنشست برآیینه رخساره ات زنگی

خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم ...

... که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی

به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم

همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی ...

بلند اقبال
 
۹۶۸۵

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق

به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا

خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون ...

... عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا

نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی

کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا ...

... بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها

ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر

از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا ...

... نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا

بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من

که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا ...

بلند اقبال
 
۹۶۸۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا

بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر

هست اختیار من همه دردست اهورا ...

... گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا

بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین

گرد رهش ز روی چوماه منورا ...

... چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید

گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا

چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی ...

... خیز ومی آر می شودت گر میسرا

زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او

گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا

زآن می که گربنوشد بی دانشی از او

درگل فروبماند تا حشر چون خرا ...

... از من شراب ناب طلب کرده ایدرا

بستان به رهن خرقه ودستار را ز من

کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا ...

... تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا

گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین

نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا ...

... کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان

بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا

ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود ...

... گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر

شطرنج و نرد را بنهادمش در برا

گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس ...

... اما منم پیاده تو شاه مظفرا

گر تو بری ز من بستانی به زور حسن

ور من برم نمی شودم بخت یاورا ...

... زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست

کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا

چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین ...

... پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا

بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا

در روز کین ز سم ستور و صدای کوس ...

بلند اقبال
 
۹۶۸۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

 

... گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس

از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت

چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن ...

... درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت

گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل

گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت ...

... همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت

بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت

چون غلام درگه شاه خراسان بینمت

بلند اقبال
 
۹۶۸۸

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - شکایت به میرزا تقی خان امیرکبیر

 

... جانبی آوای سلسل سمتی افغان چکار

سنبل از یک سوی بنگر نرگس از یک جای بین

این مثال چشم جانان وآن چوگیسوی نگار ...

... اندر این موسم که باشد رشک انکلیون زمین

غم ندارم گر ندارم جانب بستان گذار

خود مرا باشد به بر از لخت دل بس سرخ گل ...

... گاه من گویم به دل گه دل به من گوید که زود

بی خبر از این وآن زاین سرزمین بندیم بار

گفت از این اندیشه بگذر رو مکن سوی سفر ...

... نه مناز دل خوشدلم در این بلد نه دل ز کس

بخت اگر یاری کند ز این مملکت بندیم بار

سالها باشد که خون دل خورم در این بلند ...

... وز درخت آرزوی خود نچینم هیچ بار

بخت اگر یاری کندکز این بلند بندیم رخت

می روم آنسوتر از روم و فرنگ و زنگبار ...

... قلب سختت سخت تر صدباره از پولاد وسنگ

عهد سستت سست تر صدباره از بند ازار

افکنیش ازچار سو در ششدر رنج ومحن

با توگر خواهد حریفی درجهان بازد قمار

مر مرا بنگر که از گردون دون دارم امید

از بخیل ای دل کجا گردد کسی امیدوار ...

... کرده هم چشمی بدودریا که باشدمضطرب

سرکشی بنموده کوه از او که گشته سنگسار

رشحی از ابر کف رادش چکد گر بر زمین ...

... سرورا میرا وزیرا بی نظیرا ایکه هست

بردرت چون آصف بن برخیا صددستیار

شرح حال خویشتن راخواهم از من بشنوی ...

بلند اقبال
 
۹۶۸۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

... روزی از بهر عبادت شدم اندر مسجد

زاهدی دیدم بنشسته به صد جاه وجلال

رفتمش پیش سلامی به ادب کردم وگفت ...

... آورد کف چو خمی بر لب چون بختی مست

پس بنوشیم هی از وی قدح مالامال

گر کسی گوید گردیده فلانی نااهل ...

... کار من بود مناجات به رب متعال

سال ها بسته بدم لب پی ذکرش چون میم

روز وشب بود قدم خم به رکوعش چون دال ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان

قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل

خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان ...

... در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین

بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان

گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس ...

... جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان

هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار

هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان ...

... کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان

بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا

از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۱

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... نه خبر گشته کس ز اسرارت

نه خزان کرده رو به بستانت

نه صبا برده بوز گلزارت ...

... اف بر آن کس که کرده انکارت

هر چه در دهر نقش هستی بست

همه هستند نقش دیوارت ...

... مکن اندیشه ز آتش دوزخ

شاد بنشین مگر نمی دانی

نیست غیر از علی کسی درکار ...

... سرو بر پا ستاده بر لب جوی

تاشود بر بنفشه سایه فکن

شکوه میکرد پیش گل بلبل ...

... اشهد ان لا اله الا الله

هم تودر بندگیش یکتایی

بشنو از من دلا حقیقت حال ...

... که چمن را بدین صفا پرورد

بسته است این چنین به باغ آیین

شسته است از رخ ریاحین گرد ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۲

بلند اقبال » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱

 

... این بس دلیل اینکه خلیل پیمبری

عیسی ابن مریم ار نیی از زلف مشکبوی

همخانه روز شب ز چه با مهر خاوری ...

... می بینمت هماره گرفتار کیفری

بالین ز ماه داری وبستر ز آفتاب

مانا غلام درگه مولای قنبری ...

... شیطان صفت تو رهزن ایمان آدمی

یک خلق راست حلق به هرحلقه ات به بند

همچون کمندپر خم سهراب ورستمی ...

... در باغ حسن لاله رخان همچو سنبلی

دل بسته ای به گل ز چه رو گرنه بلبلی

بنشسته ای به سرو چرا گر نه صلصلی

طفل دل است حیران کآیا چه خواندت ...

... بر دوش یار من چوکمند تهمتنی

توخود اسیر بندودل من اسیر توست

دل فی المثل منیژه تومانند بیژنی

طفل دلم نمی کشد از بازی تو دست

پنداردت دوبافته بند فلاخنی

از جنبش تو آتش دل شعله ور شود ...

... ای خسته شکنج توجانهای شیخ وشاب

وی بسته کمند تو دلهای مرد وزن

جز چهر یار من که بود درشکنج تو ...

... ترسم سرت برند بیا سرکشی مکن

گردی اسیر بند دگرراه دل مزن

با آفتاب ومه کنی ای زلف همسری ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۳

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع) » بخش ۷ - حدیث از زید نساج درباره پیرمردی که زخمی عمیق داشت

 

... در نجف تا زایر حیدر شوند

خیز واز دروازه رو بیرون ببند

راه بر زوار خسبی تا به چند ...

... تا کنم خرج ضیافت را طلب

بستمی شمشیر خود را برکمر

بهر دزدی رفتم از کوفه به در ...

... نه به شوهر دادنش دلاله ام

شوهر این دختر او را بن عم است

عیششان فردا شب از تو ماتم است ...

... باید او رامن مطیع از جان شوم

هر چه گوید بنده فرمان شوم

حکم یزدان است و فرمان رسول ...

... پشت شمشیری زدم بر پیره زن

گفتمش خاموش بنشین دم مزن

هیچ عجزش بر دلم ننمود اثر ...

... پس بخوابانیدمش از بهر کار

خواستم بگشایمش بند ازار

داشت آن دختر به دستم اضطراب ...

... هر دودستش بود در یک دست من

خویشتن را دید چون پابست من

دید چون بیچاره در دست من است ...

... رو به سوی کوفه درخانه روید

شاد بنشینید وآسوده شوید

هم به بر کردند رخت خویش را ...

... من علی هستم ولی کردگار

آن علی ابن ابیطالب منم

غالب برهر که شد غالب منم ...

... ساقی کوثر که گویندآن منم

بن عم وداماد پیغمبر منم

بنده او خواجه قنبر منم

از زن واز مرد واز برنا و پیر ...

... شد بر او بیت الشعف بیت الحزن

کس به ظلماتم کند گر بندگی

همچو خضر او را ببخشم زندگی ...

... تا که او هم دست برداردزمن

بر بلنداقبال هم بنما رخی

عرض او را هم بفرما پاسخی

بلند اقبال
 
۹۶۹۴

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش اول - گزیده‌ای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع) » بخش ۸ - آمدن مردی برای کشتن مولای متقیان وچگونگی آن

 

... داشت اندرمسجدکوفه مکان

در برش بنشسته جمعی دوستان

کز درمسجد درآمد بی خبر ...

... بدهمش انعام ودرهم ده هزار

پس فلان ابن فلان اول قبول

کرد ودر شب شد پشیمان و ملول ...

... بر سر منبر نمود از قتل ما

پس فلان ابن فلان از جای جست

بهر قتل ما کمر را تنگ بست

گفتش ار از تو شد این کار آشکار ...

... این چنین صهبایی اندر جام هست

هرکه می نوشد بنوشد نوش او

مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو ...

... پس برون آمد ز کوفه شادکام

رو به ره بنهاد سوی شهر شام

گشت حیران هر که دید اندر حضور ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۵

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش دوم - داستان گل و بلبل » بخش ۵ - شگفتن گل در گلشن

 

... به تخت زمرد شه گل نشست

در باغ را باغبان سخت بست

که هر کس نباید بر شه رود ...

... چو در پیش گل گشت سوسن کنیز

کنیزش بنفشه شد از شوق نیز

چو بر سرو حکم غلامی بداد ...

... در آنجا مکان گیر همچون هزار

مشودرشبستان دگر منزوی

بباید که سوی گلستان روی ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۶

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۸ - درشرح حال خودگوید

 

... کنون وقت است اگر گیری مرا دست

چنان می دان که گر رستم از این بند

به یکتا کردگار پاک سوگند ...

... که هر یک درخم زلفت اسیر است

اگر چه بسته زلف دو تایی

نباید داشت امید رهایی

ولی غمگین دلم راشاد فرما

مر و او را ز بند آزاد فرما

ز خاک پای خود ناگاه برکف ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۷

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۹ - غزل مثنوی

 

... خوبرویان یمانی خیل خیل

بنگری هر یک چو شعر او سهیل

دلبرانند از یسار و از یمین ...

... صرصر غم آه افسردم چراغ

آتش هجرم به دل بنهاده داغ

از می غم شد مرا لبریز جام

وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام

اوست کاندر دل غمش بنهفته ام

همچومویش روز و شب آشفته ام ...

... رفته از دستی ز پا افتاده ای

بر سر راه طلب بنشسته ای

در ز شادی بررخ خودبسته ای

همچوزلف مهوشان آشفته ای ...

... سر خوشی از جام عشق دلبری

بسته ای در دام عشق دلبری

ای صبا آن دلبر شیرین کلام ...

... از جهان یکبارگی پوشیده چشم

بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم

آنکه بی جانان به جان باشد ز جان ...

... من از آن روزی که دل را دادمت

د رکمند بندگی افتادمت

از تو صد امید بود اندر دلم ...

... قصه کوته کن سخن را مختصر

همچو دل در پهلویش بنشین دمی

مر اگر ز این گفته ها دارد غمی ...

... مه در این طاق مقرنس جای کرد

گفت تا بر روی شه بندنددر

شاه را سازند ازین غم خون جگر

قصر را شیرین چومحکم در به بست

دل بر خسروچوعهداو شکست ...

... نشیه رفت از لعل مانند ملش

از دلش صبر وسکون محمل ببست

دامن تاب و توانش شد زدست ...

... زهر جان فرسا به کامش ریختم

در به روی اونمی بستم دگر

خاطر او رانمی خستم دگر ...

... آفرین بر جان ورحمت برتنت

قامتت گویم که دلبند است وخوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت ...

... گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی

بند از بندم خدا سازی چونی

از توحاشا ناله از دل بر کشم ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۸

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۱۱ - در مرثیه حضرت شاهزاده علی اکبر

 

... چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون

یکان یکان بنمودند منعش از رفتن

که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان ...

... نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش

کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش

هنوز هاله ندیده است ماه تابانش ...

... چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند

به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند

که این جوان که به میدان رزم آمده کیست ...

... که آدمی نه چنین آمده است در عالم

به رزم این گل بستان کیست آمده است

سرور بخش دل و جان کیست کامده است ...

... رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا

چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست

ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست ...

... برو به جنگ که اینک شراب از کوثر

بنوشی از کف جدت کننده خیبر

زخدمت پدر خود به چشم خون آلود ...

... بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد

چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین

چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین ...

... ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید

که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان

جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن ...

بلند اقبال
 
۹۶۹۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۳۱ - در سر حروف واسماء

 

... همچوجان در دل دل اندر جسم ها

گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت

بستری انداخت در اوبین که خفت

وصف هر چیزی نهان دراسم اوست ...

بلند اقبال
 
۹۷۰۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش چهارم » بخش ۲ - نصایح

 

... پیرو احکام او می باش وبس

چونکه گفتی بنده ام کن بندگی

تا نبینی خجلت و شرمندگی

در نماز و روزه کوتاهی مکن

کاین دو می باشند دین را بیخ و بن

این نماز و روزه مخصوص خداست ...

... که زفرزندان خود داری نظر

صبح ها بنگر به حال کهتران

تا ببینی خویش را از مهتران ...

... تن گر از فرمان تو بیرون رود

بنده فرمان تو جان چون شود

تن ندارد بر توچون فرمانبری ...

... مردمان بیزار می گردنداز او

چون سخن گویی بباید بنگری

گوهرت را جویی اول مشتری

مشتری گر هست شوگوهر فروش

ورنه بگذارش به جا بنشین خموش

دشمن هرکس که باشد دوستت ...

... این طبق را درفلان جا جای ده

یا بیار آن کاسه را اینجا بنه

می شونداز میهمان هست ار فضول ...

... کاین بود شغل زنان و کودکان

نیمروز فصل تابستان بخواب

خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب ...

... صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ

هست این بندی به پای خود مپیچ

ورنکردی مال اورا رد به او ...

... خانه گر خواهی خریدن بهر زیست

باید اول بنگری همسایه کیست

خانه جایی خر که از همسایگان ...

... آنکه بتواند زبان بر توگشاد

پس زبان تو به رویش بسته باد

از سخن چینان تو را اندیشه باد ...

... ترسش از اعراض وخشم خودمده

گر گناهی کرده پا بر آن بنه

گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ ...

... نسیه کاری تا که بتوانی مکن

خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن

قیمت ار نقد است و نفع کم نمود ...

... آنچه میرد یا بود بشکستنی

نیستتاجرا را به اودل بستنی

تاجر اینها را نمی باید خرد ...

... از برای خویشتن زحمت مساز

معنی اواینکه بنویسی چوخط

برتواز آن خط نگیردکس غلط ...

... کن قناعت پیشه که اصل پندهاست

هر که قانع شد رها از بندهاست

بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل ...

بلند اقبال
 
 
۱
۴۸۳
۴۸۴
۴۸۵
۴۸۶
۴۸۷
۵۵۱