روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای
یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای
نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب
برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای
گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند
تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای
رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان
تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای
از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت
همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای
هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا
بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای
گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو
در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای
ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد
زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این کمر جانا که تنگ از بهر نیرو بستهای
دست هیچ اندیشه نگشاید که نیکو بستهای
بر نثارت جان ما باشد بکف محتاج نیست
آن خیالی کز اشارتهای ابرو بستهای
از کمانداری ابرو و ز کمینگیری خال
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.