گنجور

 
بلند اقبال

روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای

یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای

نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب

برقع از گیسوی خود بیهوده بر روبسته ای

گر ز حنا دلبران سر پنجه رنگین می کنند

تو خضاب از خون دلها تا به بازو بسته ای

رهزنان از یک طرف بندند ره بر کاروان

تو پی تاراج دلها ره ز هر سو بسته ای

از سر کویت به دیگر جای نتوانیم رفت

همچو اشتر بندها ما را به زانو بسته ای

هیچ می دانی پریشان گشته گیسویت چرا

بسکه دلهای پریشان را به گیسو بسته ای

گفتمش اندر برم بنشین بگفتاجای کو

در کنار از اشک چشم از هر طرف جو بسته ای

ز آتش غم ای بلند اقبال اگر سوزی سزد

زآنکه دل بر عشق ترکی آتشین خو بسته ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode