گنجور

 
بلند اقبال

قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما

مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا

سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری

که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا

ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق

به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا

خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون

دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا

به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری

که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا

ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری

به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا

خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان

فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا

شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو

که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا

شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش

نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا

طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش

چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا

غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه

که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا

صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی

نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا

دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم

درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا

گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت

چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا

به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی

«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»

نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی

کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا

دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم

که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما

تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی

یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا

دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم

قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما

به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم

که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا

نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری

چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا

نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش

ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا

به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد

شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما

بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت

نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا

چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد

بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها

ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر

از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا

پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی

گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا

چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین

نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا

نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران

نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا

گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی

بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا

به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر

امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا

گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک

نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا

بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من

که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا

مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین

شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا

به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می

ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا

چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر

کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا

امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر

ولی خالق اکبر علی عالی اعلا

عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران

ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا

هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر

هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا

زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه

که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا

از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر

چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا

کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه

نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا

به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر

چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا

شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش

چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا

شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت

سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا

وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه

نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا

نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم

نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا

اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله

بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا

نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو

نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا

نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو

زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا

نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله

به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا

گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم

کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا

شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون

که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا

مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم

که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا

بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید

که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا

بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو

که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما

همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره

هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا

زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت

چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا