گنجور

 
۹۳۸۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۱۱

 

... صایب یکی ز حلقه به گوشان زلف توست

یک بار هم به جانب آن مبتلا ببین

صائب تبریزی
 
۹۳۸۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۲۵

 

... چون سرو اگر از جمله آزاده روانی

با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن

هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۲۹

 

... کردی سفر دور بسی سود نبخشید

یک بار هم از خود سفر مختصری کن

با آب و زمین عذر ز دهقان نپذیرند ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳۶

 

... بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را

زین رخنه سربرآور یک بار تا به گردن

چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد ...

... تا در وصال باشی با یار تا به گردن

یک بار غنچه او بر روی باغ خندید

در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴۰

 

... چو شمع انگشت خود باید گزیدن

به منزل بار خود افکنده بودم

اگر می رفت ره پیش از تپیدن ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴۱

 

... کوه غم روزگار بر سر دست من است

گرچه ز نازکدلی شیشه بود بار من

در چمن من نسیم آه ندامت شود ...

... خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد

در دل گردون گرفت آه شرربار من

کوکب اقبال من چون نشود آفتاب ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸۲

 

عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو

زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو

گرچه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط

زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو

محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا ...

... در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو

گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی

بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو ...

... تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است

گرچه دایم در کنار جویبارم همچو سرو

طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود ...

... باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم

کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو

سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی ...

... یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام

می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو

خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم ...

... آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو

گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست

از برومندی همان امیدوارم همچو سرو ...

... دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو

بار من آزادگی و برگ من دست دعاست

حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو ...

... نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب

ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو

بس که خوردم زهر غم چون ریزد از هم پیکرم

سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو

در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸۸

 

از گرانجانی گران بر خاطر دنیا مشو

تا توان برداشت باری بار بر دلها مشو

تا نمی در جویبارت چون سبوی باده هست

بار دوش خلق از کوتاه دستی ها مشو

تا توانی گوهر شهوار شد از فکر پوچ

چون کف بی مغز بار خاطر دریا مشو

بادبان را کشتی پربار لنگر می کند

روح را از نعمت الوان حنای پا مشو ...

... از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد

چون ره خوابیده بار خاطر صحرا مشو

خو به صحبت کرده را تنهایی از مردم بلاست ...

صائب تبریزی
 
۹۳۸۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹۳

 

... همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو

باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار

چون شدی روشن غبار خاطر گلخن مشو

دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر

بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو

خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹۷

 

چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو

جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو

تو مشغول شکار باز و شاهینی چه می دانی ...

... روان گردد به صحرا رود نیل از زهره شیران

فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو

نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان ...

... نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را

که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو

شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش

به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو

سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را

سراسر می رود آب خضر در جویبار تو

به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹۸

 

... مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد

نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو

مرا شرمنده کردی از دل امیدوار خود ...

... به جامی دستگیری کن خمارآلوده خود را

چرا ای ابر رحمت بر دلی ماند غبار از تو

مرا خود نیست یارای سؤال آخر چه می گویی ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۲۳

 

... مرا به مرگ ز کوی تو پای رفتن نیست

غبار من به سر راه انتظار بجو

شکستگی طلبم از میان اگر بروم ...

... چه ذره بی سرو پا شو درین جهان صایب

دگر به حضرت خورشید عشق بار بجو

صائب تبریزی
 
۹۳۹۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴۷

 

... هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است

آیینه درست درین زنگبار کو

چون ریگ تشنه اند حریفان به خون هم ...

... خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار

کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو

تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ ...

... چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی

رنگ شکسته و مژه اشکبار کو

تا صبر هست درد به درمان نمی رسد ...

... در آتش است نعل سفر کوه طور را

در زیر بار عشق تن بردبار کو

چون شمع زیر دامن صحرای روزگار ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۶۶

 

... هر سر موی حواس من به راهی می رود

این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز ...

... سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده

نشیهء پا در رکاب می ندارد اعتبار

مستی دنباله داری همچو چشم یار ده ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۶۸

 

... می دود گوی سعادت در رکاب دولتش

قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده

شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است ...

... پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده

در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن

مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده

ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است

تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده

گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر

خانه من چون صدف معمور ازین باران شده

هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷۶

 

... روح قدسی را مکن صایب اسیر آب و گل

شرم کن بار خران بر گردن عیسی منه

با وجود بی بری در هیچ محفل پا منه

برنداری باری از دل بار بر دلها منه

شمع از گردن فرازی سر به جای پا نهاد ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷۷

 

... گوشه گیری در میان خلق تنها بودن است

بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه

بر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیست

برنداری باری از دل بار بر دلها منه

چاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرا ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۸۴

 

... که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته

اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد

کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته ...

صائب تبریزی
 
۹۳۹۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹۱

 

... بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب

قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله

چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان ...

صائب تبریزی
 
۹۴۰۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۱۶

 

... هر سبزه ای که از جگر خاک سرزده است

از جویبار ذکر تو رطب اللسان شده

اندیشه بلندخیالان عرش سیر ...

... چندین هزار قامت از تیر راست تر

در زیر بار عشق تو خم چون کمان شده

خواب گران به دیده ما پرده بسته است ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۶۸
۴۶۹
۴۷۰
۴۷۱
۴۷۲
۶۵۵