گنجور

 
صائب تبریزی

چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو

جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو

تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی

که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو

غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی

بلند اقبال نخجیری که می گردد شکار تو

خروش عاشقان گر کوه را از جای بردارد

عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو

روان گردد به صحرا رود نیل از زهره شیران

فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو

نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان

شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو

کهن سقف فلک نزدیک بود از یکدگر ریزد

ستون آسمان ها گشت عدل پایدار تو

زلیخا گر جوان شد در زمان ماه کنعانی

گرفت از سر جوانی آسمان در روزگار تو

نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را

که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو

شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش

به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو

سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را

سراسر می رود آب خضر در جویبار تو

به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون

که غیرت می برد بر هم نهان و آشکار تو

ز حزم دوربین گشتی دعای جوشن عالم

که هر جا باشی، از دست دعا باشد حصار تو