گنجور

 
صائب تبریزی

در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن

چون آینه از دور قناعت به نظر کن

زان چهره کز او جای عرق می چکد آتش

در کار من سوخته دل نیم شرر کن

زان چاه زنخدان که پر از آب حیات است

یک قطره عنایت به من تشنه جگر کن

دل باز نمی آید ازان زلف دلاویز

زان یار سفرکرده قناعت به خبر کن

منمای به کوته نظران چهره خود را

از آه من ای آینه رخسار حذر کن

با تیره دلی چهره مطلب نتوان دید

این آینه را صیقلی از آه سحر کن

تسلیم بود جوشن داودی آفات

در رهگذر تیر قضا سینه سپر کن

لنگر نتوان کرد درین عالم پرشور

چون موج ازین بحر پرآشوب گذر کن

چون سرو اگر از جمله آزاده روانی

با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن

هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید

کاری که به همت رود از پیش، خبر کن

بی رشته محال است که گلدسته شود جمع

شیرازه اوراق دل از آه سحر کن

شاید که به آن گوهر نایاب بری راه

یک چند ز سر پای درین بحر خطر کن

صائب چو صدف گر لب دریوزه گشایی

حاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن