گنجور

 
۸۹۸۱

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت دوم

 

... عاقبت کام طلب در راه سفر نهاد و در ملک مظاهر براه باطن و ظاهر روان گشته در طی این سلوک فرقه انبیا وملوک را فرق پیدا شد و جنبه جمال و جلال آشکار گردید

گام اول که در مسلک باطن نهاد شیث بن آدم را بر اهل عالم سرور و مقتدی کرد و رهبر و پیشوا ساخت و زان پس حضرت ادریس را بشهیر تقدیس از عالم خاک بطارم افلاک برده نوح نجی را کشتی نجات داد و خضر نبی را شربت حیات بخشید پور آزر خلعت خلت گرفت و دست موسی لمعه بیضا نمود و مجاری سبل از مظاهر رسل بر وفق مقتضای حال سرگرم عرض جمال بود تا بشهر کنعان رسید و عشق سرکش بر سان آتش بملک مصر در افتاد از فرقت حسن و عشق محنت و حزن پدید آمد حسن از جیب ماه کنعان سربرآورد و عشق در سینه زلیخا تمکن یافت حزن راه کلبه یعقوب گرفت پس جذبه عشق مظهر حسن را بخود خوانده از شهر کنعان بملک مصر رساند

گر ندارم قوت پرواز دارم جذبه ...

... و لعمری کل حسن فی الوری قاصر عن حسن جدالحسنی

پس پای طرب در ملک عرب نهاده بهدایت نور قدس جانب نسل پاک و ذریه تابناک جناب اسمعیل شتافت و فرعا بعد اصل در مناظره ظاهره و مظاهر مطهره نقل و تحویل میکرد و بشوق نعمت موعود و طوف کعبه مقصود کوچ بر کوچ میرفت و میگفت

نکشم قدم ز راه طلب من بی دل این نبود عجب ...

... فلا خیر فی اللذات من دونها ستر

فاش میگویم و از گفته خود دل شادم که حکمت ازل از روز الست تعلق بر این داشت که جلوه جلال خویش از مطلع جمال خواجه خسروان آشکار و نمایان سازد و از بدو بنای جهان تا این عصر و زمان که عهد مسعود خاتم سروران است هر چه از حکم قدر و قضا بحد نفاذ و امضا رسیده از مقوله تمهید مقدمات مطلوب و تقدیم مبادی بر مقصود بوده و اذا اراد الله شییا هیا اسبابه

گوهر حسن و عشق را از عالم قدس رخصت سفر دادند و در هر یک قوة تدبیر و جذبه تاثیری نهادند که ذرات کون و مکان را در خور وسع و امکان مربی ومهیج گشته بمهمی مشتغل و بامری موتمر سازند که در آغاز و انجام خسرو گردان غلام را منتج منفعتی شود و موجب مصلحتی باشد پس بترتیب مراتب از افلاک و کواکب تا باجسام و موالید هر یک بر وفق قابلیت بهره تربیت گرفته حرکات شوقی در طبقات فوقی پدید آمد و عالم طبایع بنقوش بدایع آراسته گشت و چون نوبت نوع انسان رسید پایه تربیت را مایة ترقی بایست لاجرم پرتو حسن جلوه انبساط یافت و هر کسی را از هر طرف شور عشقی بر سر و شوق و وجدی در دل افتاد که بقوت اجتذاب آن در ملک وسیع زمین که خاص خدیو زمان است تاسیس بنای تازه کنند و تقدیم مهام بی اندازه تا بتدریج و بمرور اسباب اموری که هنگام ظهور دولت مسعود لازم و ضرور است موجود گردد

شاه جهان آن گاه بگاه جهان خرامد که پیش کاران قاهر و استادان ماهر قصور و ایاوین را بنقوش نو آیین بنگاشته باشند و خدور و بساتین را بورد و ریاحین آراسته بنقصی در بزم طرب باشد و نه گامی محتاج طلب

علی هذا قومی از بنی نوع انسان که در طی عهود و ازمان عشق دارایی گزیده کشور آرایی نمودند هر چند بظاهر خسرو روی زمین بودند و صاحب تاج ونگین ولیکن در واقع و نفس الامر حکم خادمی موسس و چاکری مهندس داشتند که قبل از تشریف اروغ سلطان برای ترتیب خیمه و خرگاه و تنظیف صفه درگاه بیورت اردوی همایون مأمور گشته ظرایف و زخارف زمانه را برای مصارف پادشاهانه جمع آرد و همت بر آن گمارد که خیل سلطان را هنگام ورود من جمیع الجهات راتبه عیش مهنا موجود و مهیا باشد

بالمثل کیومرث که واضع رسم سلطنت بود مثال شیخی ادیب که طفلان کتاب را تعلیم آداب دهد خلق نوآموز را از رموز طاعت این درگاه واقف و آگاه ساخت و هوشنگ باهوش و هنگ که میوه از شاخ و آتش از سنگ جست حکم سالارخوانی داشت که سکان ربع مسکون را که بر سفره احسان و جود طفیل وجود همایونند لذا برگ و نوا دهد و اسباب طبع و شوی آرد

کذلک طهمورث دیوبند که روی اقبال بطرد اغوال نهاد مثال سرهنگی بود که بحکم دیوان بدفع دیوان مأمور گشته ملک سلطان را از غدر دشمنان و شر اهریمنان محروس و مصون دارد و جمشید که طاق ایوان بیفراخت و طرح بستان بینداخت و اهل حرفت بپرورد و کسب و صنعت بیاورد بسان خادمی معمار و عاملی پیشکار بود که کاخ سلطان را بفروش و اوانی و نقوش خسروانی و اصناف طیب و اغصان رطیب آراسته رسم حرفت و فلاحت را برای ترتیب لباس و تمهید اساس خاص درگاه و رعیت و سپاه دایر کند و در عرض مدت هفتصد سال که نوبت عز و اقبال او بود قواعد دل پسند و قوانین چند که انجام کار بکار خدام این دربار آید در بسیط زمین نهاده قانون رفتاری بسایر ولاه امصار و ملوک اعصار دهد که نظم کنایت و ربط مراکب و جلب منافع و کسب و ضایع بر همان طرز و بر همان آیین عمل نموده چهره عروس ملک را هر بار بطرزی تازه غازه کنند تا جلوه جمال بپایه کمال رساند ودر خور التفات خواجه خسروان آمد

به چه ماند بعروسی عالم ...

... که همین خسرو و آن شیرین است

در بدایت حال که خسرو حسن درملک وجود آدم مقام کرد و نوع بشر در روی زمین منتشر گردید دور عالم را اول گردش بود و ابنای آدم را آغاز حضانت و پرورش خلق گیتی را هنوز چندان حوصله و طاقت نبود که نظاره جمال حسن توانند نمود لاجرم مانند بعضی از عزیزان که تازه بثروت رسیده اند و جامه زرد و سرخ دیده چنان در ورطه غرور افتادند که موج غیرت اوج گرفت و طوفان در عرصه خاک پدید آمد

باده خاک آلودتان مجنون کند ...

... فغدا غریقا من حیاء شهوده

و این موضع محلی است از نواحی شرق در غایت نزهت و صفا و رقت آب و هوا که بر جانب جنوبش دو نهر عظیم مانند کوثر و تسنیم جاری است بر سمت شمال دریاچه زلالی که گویی منبع ماء معین است یا آسمانی در جوف زمین و در حد شرقی کوهی با فر و شکوه مشحون بخمایل انبوه و در حد غربی دشتی پرسبزه و کشت و مرزی چون باغ بهشت و هر سو چشمه خوش گواری و هر جا پیشه و مرغزاری که رشک چشمه حیوان است و جفت روضه رضوان حسن خودکام را نزهت آن مقام خوش افتاد و موکب ترک در همان جایگاه موقف عز و جاه ساخته ابتدا خانه چند که سقف و پی از چوب و نی داشت بنا کرد و چندی در آن بسر میبرد تا بترتیب اساس خرگاه و تعیین خواص درگاه ملهم گشته وارث ملک یافث شد و رایت سلطنت بغایت میمنت بیفراخت

واقدی گوید که ترک بن یافث با کیومرث ابن جهان ایران معاصر بود و هر دو بیک عنصر واضع رسم سلطنت و حامی ملک و مملکت گشتند و زان پس این رسم تازه را در اقطار زمین شیوعی بی اندازه دست داد که بعضی از اولاد سام و حام را در ممالک یمن و هند و حبش و شام نیز داعیه اقتدار و احتشام پدید آمد

این سخن معلوم شد کاین رسم و این قانون ز کیست

وین نگار و نقش رنگارنگ گوناگون ز چیست

پرتو نور حق و لمعه حسن مطلق که اکنون از نور پاک و گوهر تابناک خدیو جهان تعبیر بدان کنیم آن زمان از جیب جمال ترک عیان بود و مانند نیر اعظم در شرق و غرب عالم تجی مینمود

به هر آیینه ای بنمود رویی

به هر جا خاست از وی گفتگویی

همانا عکسی از تجلی آن در آیینه اوهام و حواس افتاد که خلقی در عالم اقتباس تمهید اساس جلالت کردند و بنیاد رسوم ایالت نهاده اسباب سلطنت و دارایی ترتیب دادند و گاه جهان را برای شاه جهان زینت و زیب

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد ...

... این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

ذکر ترک بن یافث و اولاد او

در تواریخ مسطور است که ترک بن یافث اول خانان ملک شرق است و از نسل او چهار فرزند در وجود آمد مهتر ایشان فودک بود و هنوز کودک بود که روزی بر ساحل رود سنلوک بعادت ابنای ملوک صید ماهی نموده لقمه چند تناول فرمود اتفاقا پاره گوشت بریان از پنجه دست همایونش بیفتاد در قطعه زمینی شور برآمد که چون برگرفت لحم سمک را طعم نمک بود و ذوق عجب یافت شام گاهان که از دشت شکار بشهر و حصار خرامید صورت حال بعرض پدر رسانیده خاص و عالم را میل و شوقی تمام باستعمال این نوع ادام حاصل شد و کان نمک از خاک ترکان پدید آمد خطه شرق که از پرتو حسن مشرق صباحت گشته بود معدن فلاحت گشته ترکان چین را لب های شیرین نمک یافت و غلغل و شور از سمک و سماک برخاست

صباحت با ملاح یافت پیوند

نمک را چاشنی دادند از قند

و بالجمله رایت اقتدار ترک در تمامی ملک پدر و املاک ده برادر چنان افراخته گشت که با آن که ایشان هر یک مانند غز و خلخ و چین و سقلاب باسم خویش موسوم است و حدود و سنورشان یا یورت مخصوص ترک اشکار و معلوم باز تا اکنون در تمام ربع مسکون جملگی را در حکم یک ملک دانند و بنام ترک خوانند و او مهتر فرزندان خویش را برای ولایت عهد بهتر دید که پرتو پاک حسن را مطهر بود لاجرم القای مقالید ملک باو فرمود و او را ایلینجه خان لقب داد تا کننده کارهای خطیر گردد و بر جمله بزرگان امیر و او خود شهریاری قادر قاهر بود که بر عموم ایلات و احشام واقارب و بنی اعمام بکیاست فضل و ریاست یافت و بنفس خویش در محل موسوم بیورسوق و قارقوم و اورتاق و کورتاق ییلاق و قشلاق میکرد و آن دوکوهی است شامخ و عظیم که هنگام آیت خلد نعیمند و در فصل ربیع محیی عظم رمیم

این پر از لاله های رنگارنگ ...

... گسترانیده فرش بوقلمون

خواجه ادیب فضل الله طبیب نام نامی آن شهریار را در جامع رشیدی ابولجه خان ضبط کرده است و بعضی این لقب را مخصوص ترک بن یافث گرفته قومی دیگر بر آنند که این خود بی واسطه فرزند نوح نبی است و علی ای حال اختلافی در این نیست که حضرتش واسطه طلوع انوار حسن از ناصیه جمال دیب باقوی خان بوده و این اسم علم مرکب منقول است چه در اصطلاح اتراک و مغول دیب مقام و جاه و تخت باشد و باقوی خدیو پیروزبخت و در انتقال جمال حسن از مظهر وجود او بپیکر شهود قراخان اختلاف روایات است و احتلال حکایات صاحت جهان گشا که در عهد منکو قاآن بود و در موکب هلاکو و ابافا خدمت مینمود بضبط انساب ترکان و ذکر اسلاف بزرگان التفاتی چندان نکرده تاریخ او که در سبک لفظ و حسن معنی معنی سحر حلال و غیرت آب زلال است محمود غازان را مقبول خاطر نیفتاده بترتیب کتابی جامع اشارت راند که تمامت احوال اتراک واصل و نسب و فصل شعب ویورت و مقام ایشان را در طی قرون و اعوام از همان زمان تا عهد حضرت نوح مبین و مشروح سازد

پس برای انجام این امر اجزاء و الواح چند از خزانه خانان اتراک و دفاتر ارباب ادراک بدست آورده بقدر امکان در تصحیح اقوال و تنقیح احوال مبالغت کرد تا جامع رشیدی پرداخته شد و مطاوی فصول و فحاوی اصول آن دربندگی او وسلطان الجایتو معروض و مشهود گشته پیران آگاه و خاصان درگاه را از مسلمان و مغول موقع قبول آمد و از روی تحقیق زیور تصدیق یافته موافق تاریخ مذکور قراخان بی واسطه غیر از صلب دیب باقوی بوجود آمده ولکن در تواریخ مشهور مثبت و مسطور است که بعد از دیب باقوی فرزند مهین او کیوک خیل ترکان را مهتر ملوک بود و ولایت عهد ملک بخلف الصدق خویش النجه خانه تفویض نموده مغول و تاتار از اودر وجود آمدند و هر دو را وارث تخت و دیهیم کرد و ممالک خویش بر ایشان تقسیم نیر حسن پاک از مطلع وجود مغول تابان شد و در نقل و تحویل مسرع و شتابان بود تا از صلب او نیر چهار فرزند ذکور موجود گردید و هر چار کافر و نابکار بودند پس چون گوهر وجود و نیز شهود خواجه خسروان و خسرو زمین و زمان خلدالله سلطانه و عظم برهانه در نسل احفاد قراخان مقدر بود و صورت این امر در مرآت علم و مشکوه یقین اهل ملکوت منور و مصور خسرو حسن مظهر وجود قراخان را از آن چار بناچار انتخاب نموده وارث ملک مغول و مالک رد و قبول فرمود

جمهور ایمه سیر آنند که قراخان قهرمانی بدسیر و شهریاری مقتدر بود و در جحد حق و جهل مطلق چندان توغل مینمود که هیچ آفریده را در عهد او مجال اقرار توحید و خیال تقدیس و تمجید ممکن نمیشد و در کبر و جلال و کفر و ضلال بجایی رسید که گفتی استاد ضحاک است و شداد اتراک ...

... جمیع حضار و خواص دربار را از آن برز و یال در آن سن و سال شگفت آمد و از هر جهت و هر باب در انتخاب اسماء و القاب سخن میرفت سران قبایل مجتمع بودند و سراه و اعاظم مستمع که طفل رضیع بسان مسیح لسان فصیح گشوده گفت نام من اغوز است و چون این نکتة خارق عادت و آیت سعادت بود بر تعجب حاضران و ارادت ناظران فزوده قراخان فرزند عزیز را چندان با رشد و تمیز دید که دست حیرت بدندان گزیده گفت از دیرباز تا اکنون از نسل ترک و اجداد بزرگ ما کودکی بدین خوبی و زیرکی در وجود نیامده این پسر را چندان که حسن و جمال است جاه و جلال خواهد بود و فر و کمال خواهد یافت

و بالجمله اغوز روز بروز در چشم پدر گرامی تر میشد تا بسن بلوغ و حد سبوغ رسیده بحکم پدر دختر عم خویش گورخان را در نکاح در آورد و عرض ایمان باو کرد او را عظیم منکر دید و اندیشة نمود که عم و پدر و خیل و حشر را ازین راز آگاه سازد لاجرم ترک او و قطع گفتگو کرده دختر عم دیگر را که اوزخان نام داشت بخواست و او را نیز بهمان عقیده دیده چشم از وصال و جمال هر دو پوشید و بزعم اتراک چندان قوة ادراک داشت که لفظ الله و کلمه توحید را ورد زبان کرده بی آن که علم ادب خواند و لفظ عرب داند در کمال فصاحت میگفت و سامعان را در معنی آن تامل میرفت و بخاطر میرسید که تکرار آن از تاثیر وجد و سماع است یا تحریر الحان و اسجاع و چون خود مومن و موحد بود و قوم را ملحد و مشرک میدید غالبا از حضرت پدر مفارق بود و با اعمام و اقوام موافق نمیشد تا بوقتی زیبا و دلکش که طبع عالم خرم و خوش بود و کوه و هامون بنقش الوان منقش عزم گل گشت بهار و میل تفریح و شکار کرده شامگاهان که از عرصه صید بجانب شهر باز میگشت از حوالی سرای عم خویش گذشته اتفاقا بجوقی از جواری خرد برخورد که بر لب جویی بجامه شویی مشغول بودند چون خواست که گامی فرات نهد و بغفلت بگذرد بانهای سروش بهوش آمد و معنی این بیتش بگوش

مثال سرو بلندایستاده بر لب جوی ...

... وهن اضعف خلق الله ارکانا

حسن دلکش آغاز خودنمایی کرد عشق فتان را نوبت رهنمایی رسیده پای توسط در میان نهاده پرده شرم برانداخت تا دو یار یک دل را باشارت لحظ بی توسط لفظ راز دل معلوم یکدگر گشت و خلوتی خالی از غیر جسته با هم نشسته و از هر طرف حرف و سخن پیوسته اغوز گفت از ماجرای من و دختران عم باخبری و میدانی که اکنون دل در تاب کمندت بسته دارم و جان از تیر نگاهت خسته ولی آن گاه ترا دوست خواهم داشت که دوست خدا شوی و راه هدای جویی

من کان یعطینی الحیوه حبها ...

... تالله کنت هالکا فی شقوتی لولم ارک

اغوز چون بخت را رام و معشوقه را بکام دید در بسط بساط طوی تعجیل نموده یار یک دل را همسر خود کرد و دایم در بر او بود تابنات عم را بلا و غم فزون ش و نار حسد از جان و جسد فروزان

پس وقتی که قراخان جشنی عظیم داشت و دختران و عروسان را طوی میداد آن دو عروس مأیوس که با حریف حرمان مانوس بودند در بزم حضور زانو زده ابای اغوز را از دین آبا بوضعی بی محابا معروض داشتند که آتش خشم در سینه قراخان شعله ور شد و فورا عازم قتل پسر گشته موکب او را در ساحت دشت بسیر و گل گشت مشغول یافت و بی تامل با گروهی انبوه از گردان چالاک و ترکان بی باک که خون پدر چون شهد و شکر نوش کنند و مهر پسر هنگام خطر فراموش برنشسته مانند سیل هایل و بحر سایل منحدر شد

خاتون اغوز نیز پیکی بحضرت شوی دوانده کید آن دو خاتون و قصد قراخان را بعرض رساند اغوز چون راه گریز ندید دست ستیزه گشوده آن روز تا شام صفدران خون اشام را از دو جانب حد حسام و نوک سنان مصاحب بود و انهار خون چون دجله و جیحون در کوه و هامون روان گشته در اثنای گیرودار تیغی بر مقتل قراخان رسید که فورا بدرود جان کرد و فوجی از خیل مغول بجیش اغوز پیوسته مدت هفتاد و پنج سال با اعمام و بنی اعمام و سایر طوایف و اقوام جنگ میکرد تا برایشان غالب آمد و تاتار و مغول چاکری او را قبول کرده از شهر اینانج و بحر سنلوک تا حد خوارزم ورود جیحون در قبضه تصرف در آورد زعم ترکان این است که از آب جیحون نیز گذشته اکثر ربع مسکون را بضرب شمشیر عرضه تسخیر ساخت و در مرز توران و ملک ایران و خطه هند وصوبه سند وروم وفرنک هیچ جا مقام و درنگ نکرده و باز بموطن اصل و مسقط رأس نهضت نموده حدود اورتاق و کرتاق را که یورت آبا و اجداد او بود مقر جلالت فرمودو خرگاه زرین بفر و آیین برافروخته محفل جشن بیاراست و باحضار روس الوس و معارف طوایف فرمان داد تا خلقی کثیر از ترک و تازیک مجتمع شد و باتفاق آغاواینی بر تخت خانی نشست دست کرم ببذل درم گشاد و وضیع و شریف را انعام و تشریف داد

در تاریخ مغول مسطور است که در ایام آن طوری هر روزه بقید استمرار نهصد سر مادیان و نود هزار گوسفند صرف سفره دعوت و خرج حجاب حضرت او بود و هر کس را از اقارب و خویشان که در روز رزم قراخان دست از جان شسته بموکب او پیوسته بود ایغوز لقب کرد اقوام قنقلی و قلج و قارلوق و قپچاق و آقاجری از نسل ایشانند و باعث اختصاص این طوایف و اقوام بدین اسامی و القاب همان است که در تواریخ مشهوره مسطور و در السنه و افواه مشهور گشته تکرار ذکر آن موهم اطناب و خارج از سیاق این کتاب است

ذکر اولاد اغوزخان و احوال احفاد ایشان

پوشیده نماند که آنچه در باب اغوز مسطور شد موافق صحایف و الواحی است که در عهد چنگیز و اوکتای از خزاین ماچین و ختای بدست آمده ودر عهد اباقا و غازان ترجمه شده و در بعضی امور با تواریخ عرب و عجم از قبیل شاهنامه و معجم و تاریخ طبری و ابن جوزی و دینوری اختلاف دارد چه در هیچ یک آنها به هیچ وجه حکایت روایتی از عبور اغوز از رود جیحون و تسخیر اکثر ربع مسکون نیست

بعضی از متاخیرین نوشته اند که شاید بعد از مرگ کیومرث و قبل از پادشاهی هوشنگ که چندی امر سلطنت در ملک ایران مختل بود این واقعه حادث شده باشد ولیکن این توجیه نه از روی تحقیق است نه قابل تصدیق چرا که اثر قدما ترک بن یافث را معاصر کیومرث گفته اند و نوبت اغوز در اواخر عصر جمشید و اوایل عهد ضحاک بود و بعد از او بفاصله هزار سال توربن فریدون بر ملک ترکان غالب شده وبالجمله در تاریخ مغول مسطور است که اغوزخان را شش پسر بود از هر پسر چهار فرزند در وجود آمد که ازنسل هر یک بوقتی اندک جمعیتی کثیر پدید گشته خیل ایشان از نام پدر نشان یافت که تا اکنون بهمان نام معروف و مشهورند و از سایر طوایف ممتاز و مخصوص

آورده اند که ابنای اغوز بیک روز عزم شکار کرده کمانی زرین با سه چوبه تیر در دست نخجیر یافتند و نزدپدر بردند اغوزخان کمان را سه پاره کرده خاص اخلاف مهین ساخت و سهام ثلاثه را سهم ابنای کهین کرد پس مهتران را پوزوق لقب داد وکهتران را اوچوق و لشکر دست راست را بمهتران سپرده دست چپ را بکهتران داد و فرمود که چون تیر در حکم سفیر است وکمان بمنزله امیر تخت پادشاهی و بخت قایم مقامی آن پوزوق خواهد بود و بر وفق این وصیت بعد از وفات او کون خان که مهتر پوزوق بود بر تخت پادشاهی نشسته هفتاد سال سلطنت کرد و اوریابیگی نام را از قبیله جورجه منصب وزارت داد خواجه عاقل هشیار بود و بینای عواقب کار در بدایت جلوس کون خان زبان نصیحت گشوده عرضه داشت که اغوز پادشاهی بزرگ بود و چندین ممالک تسخیر نموده خزاین بی پایان و فسیله و چارپایان گذاشت اکنون دریغ است که این مال بی شمار پایمال روزگار گردد و آن نام نیک بزشتی گویا شود طریق صواب آن است که این بیست و چهار پسر را خیل و حشر ومال و دواب و یورت و مقام مفروز باشد و هر یک از تمغایی علی حده و انقونی مشکون جداگانه مخصوص گردد تا هیچ گاه گمان خلاف و خیال جدایی فی مابین ایشان در وهم نیاید و موجب دوام دولت و بقای نعمت شود

کون خان رأی صایب وزیر پسندیده داشت وقسم هر یک از حفاد اغوز معلوم و مفروض کرده مهر و نشان ایشان را که تمغا و انقون گویند معین فرمود و هنگام اجل موعود تخت شهریاری را بدرود گفته برادر خویش آی خان را قایم مقام نمود و زان پس یلدوزخان بر تخت نشسته فرزند خویش منکلی خان را ولیعهد ساخت وچون او درگذشت تخت پادشاهی از نسل پوزوق بقوم اوچوق رسد و تنگیزخان که فرزند ششم اغوز بود و مظهر حسن دلفروز وارث ملک پدر و صاحب جاه و خطر گشته یک صد و ده سال بر تخت خسروی بود و زان پس عابد و منزوی شد و در ناصیه فرزندان تامل میکرد تالمعه حسن را از جبهه جمال اکبر اولاد خویش طالع دیده منشورخانی ایل و منصب جلیل قایم مقامی بنام نامی او نوشت و او را ایلخان لقب کرد

و چون نام ونشان اولاد اغوز طوایف ایغوز بر وجه تفصیل در تواریخ مشهوره و دواوین منشوره نیست و هر جا که هست بتدریج ایام و تصحیف کتاب مهمل و مغلوط است ومجمل و نامضبوط لهذا لازم آمد که نام و نشان طوایف و اقوام ایشان بطفیل انتساب خیل همایون و اتصال اروغ میمون شاهنشاه اسلام و مالک الملک انام عز نصره و دام عصره در ذیل این کتاب مذکور گردد و حسب المقدور در تصحیح مبانی و تصریح معانی و تفسیر لغات و تقریر اصطلاحات سعی بلیغ مبذول افتد تا بپرتو وجود اقدس و شهود مقدس که شعشعه فیض تام وبارقه خیر عامش بر ساحت انام از گذشته و آینده فروزان وتابنده است تا رفتگان زنده آید و فهم آیندگان فزاید

عاشت بمهج الاحیاء اذا نثرت ...

... اذا تذکرت فی الاحیاء امواتا

ایزد تعالی چون خواست که گوهر وجود خواجه خسروان و خسرو نیکوان را که معنی حسن ازل و سایه ذات عزوجل و صورت نور پاک و تیر تابناک است در عالم آب و خاک جلوه شهود دهد و مدت ملکش تا روز قیام در سلک دوام باشد حسن بی چون خویش در نسل میمون آدم تعبیه کرد و خیل یافث را وارث آن سعادت و حافظ آن امانت فرمود تا نوبت اغوز رسید پس بطرزی که عالم دنیا را در اول ایجاد بترتیب جهات سته و ترکیب طبایع اربعه مایة قوام و پایه دوام داد و مدار ادوار زمانه بساعات بیست و چهارگانه نهاد عالم ملک اغوز را نیز مبنای نظام بابنای عظام مقرر داشت و شش پسر را بر جای شش جهت گماشته هر یک را چار فرزند رشید بخشید تا در مقام ارکان قایم شوند و عرض دولت را بمنزله قوایم و چون حاصل ضرب شش در چهار با ساعات لیل ونهار مطابق بود احفاد امجاد اغوز بااعداد ساعات شب و روز موافق آمد و این نکتة بر اهل نظر ظاهر و جلوه گر شد که اطوار و اوضاع و ادوار و اطلاع عالم این ملک با عالم دهر در تعداد وتایید بامداد و تایید الهی مساوی و مساوق است و تارکن و جهت در طی جهان است و شام و سحر از دور زمان فروغ دولت این اروغ مشرق اقطار جهان ومشرق اسرار نهان خواهد بود

اطلع الله نوره عنهم ...

... دیگر امیر دلیر پیرقلی خان که اکنون در جرک پیران است و با چنگ شیران و فرزند ارجمندش محمدباقرخان که در حضرت نیابت سلطنت و ولیعهد دولت چاکر جانثار است و افواج نظام را سالار بار و این چهار از قوم بیات شامند و در سلک خوانین و امرای قاجار

از قوم بیات مطلق نیز در ممالک عراق و فارس و آذربایجان و خراسان امرای و خونین نامدار و متجنده بی شمار موکب اقدس را در ظل رایات و حضرت اعلی را مشغول خدماتند اقدم ایشان امیر عظیم الشان ابراهیم خان که در عهد پیش عمر خویش در بندگی خاقان مغفور و چاکری دارای منصور صرف کرده و اکنون باقی عمر را بخدمت درگاه ولیعهدی وقف و برادش اسمعیل خان که امیر هزاره الوار است و دلیر معارک پیکار

دیگر مقرب الحضرت علی خان که چندی ثغر اردبیل را مانند زنده پیل حراست کرد وبر اجناد آن ثغور و ایلات آن حدود ریاست یافت و برادرش رحمن خان که چاکر خاص شهریار است و صاحب عز و اعتبار ...

... سیم دو دورغه که بمعنی ملک گیرنده است و یورت قدیم اومعلوم نگشته از نسل او خیلی عظیم در دشت ترکمانان هست و اسباب ایشان را جنسی جداگانه است که اغلب چابک و توانا باشند نه چندان نازک و زیبا

چهارم بایرلی که در بادیه باشغر یورت و مقام داشته معنی نام او صحرانشین است و اولاد او تا عهد ایلخان در همان حدود ییلاق و قشلاق مینموده اند و اکنون از اعقاب ایشان جمعی فراوان داخل خیل ترکمان است و حکم استرآباد را بنده فرمان

فرزندان یلدوز خان چهار نفرند ...

... پس منکوقاآن با برادران جانب دشت شتافته حضرت باتو را دریافت و چون خواست که بر تخت نشیند باز جانب کلوران رفت وچندی آن جا بماند تا اجتماع شه زادگان دست داد و در همان یورت میمون بسعی باتوقاآن شد

پس بوقتی که برادرخویش هلاکوخان را بمرز ایران میفرستاد اقوام او شر قسمت خود را از هزاره و صده بیرون کردند و جمی غفیر از این قوم بدین ملک رسیده در ممالک آذربایجان که تخت گاه هلاکوخان بودند توطن گرفتند و رفته رفته بزرگان نامدار و امیران باوقار از ایشان پیدا شد و خیل ایشان را چندان ازدیاد و انتشار پدید آمد که در فارس و عراق و خراسان جای جسته بهر جا تمکن گرفتند پایه تمکین یافتند و چون در حضرت ملوک بصدق نیت سلوک میکردند گروهی از ایشان در زمان صفویه و سایر ازمان بپایه امارت رسیده بعضی اوقات در تمامت آذربایجان صاحب امر و فرمان بوده اند و سال هاست که ولایت ارومی و سلدوس مسکن ایل و الوس ایشان است و همواره بیگلر بیگیان جلیل الشان داشته رایت جلال میافراشته اند تا درین عهد فرخنده مهد لوای اعتلای این قوم باوج کمال رسیده بعزت قرب و دولت پیوند بارگاه بلند و آستان ارجمند خدیو روی زمین و خسرو دنیا و دین ابدالله عیشه و اید جیشه ممتاز گشتند و سه شاه زاده با وقار که باغ دولت را بهارند و کاخ شوکت را نگار از بطن بنات افشار در وجود آمد

اکنون از سراه این خیل سران بافر و جاه چاکر درگاه همایونند که چندین مثل اغوز و یلدوز را بنده جاه و چاکر درگاه خویش دانند

مهتر ایشان امیرالامراء حسین قلی خان که خال و نیای شه زادگان است و رأس و رییس آزادگان و فخر الکبراء فرج الله خان که یک چند در حضرت خدیو جهان سالار نسق چیان بود و چندی سردار سپاهیان شد و برادرش علی خان که در حضرت شه زاده ولی عهد دولت قاره ساحب اذیال اعتبار است و صاحب یاساق ...

... اصل آن بویرک دیل لی بوده بویوک بمعنی بزرگ است و دیل بمعنی زبان و لی از ادوات نسبت میباشد اکنون بحذف و تخفیف از وضع اصلی تحریف یافته بگدلی مشهور است چنان که تازیان عبد شمسی را عبشمی خوانند و پارسیان شاهان شاه را شهنشاه گویند فردوسی گوید

شهنشاه بنشست بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دلفروز تاج ...

... دیگر از ارباب مناصب این قوم احمدخان نایب است که در همین سال از موقف جلال همایون مأمور تفلیس بود و خدمت نیکو نمود و افواج بسیار از پیاده و سوار در خیل جنود مسعود دارند که بعضی داخل جیش عراقند و اکثر حافظ ثغر آذربایجان و اکنون ایل والوس ایشان را در دو جا ربع و مقام است یکی ناحیه مزدقان که نزدیک دارالخلافه طهران است و دیگری در نواحی مراغه که از ملک آذربایجان است

حق سبحانه وتعالی راحت خلق و رحمت عام را در عهد و ایام این دولت ابد دوام مقدر کرده بود که مردم این قوم نیز قسمت خویش ازین خوان نعمت ربوده پاداش رنج وسختی که در سوابق ازمان از حوادث زمان دیده بودند و سال های دراز مطرود و گم نای گردیده اکنون بیمن چاکری این درگاه محسود امثال و اشباهند و نام گم گشته را بازجسته از هر جهه در خصب و راحتند و با امن و استراحت خصوصا از رهگذر یورت و مقام که گویی در ازای آن تنگی عیش و سختی حال که اجداد و آبای ایشان را در شعاب اولتای بود رودبار جقتو و کوهسار مزدقان قسمت و نصیب ایشان شد که از باغ و گلشن و آب روشن و غله و کشت غیرت بهشت است و چندان که در یورت قدیم بی غله و میوه بهر دره و کریوه میگشتند اکنون ثمار الوان در وثاق و ایوان چیده بناز و عزت میل و رغبت نمایند

سوم قرق بکسر اول و ثانی و سکون ثالث یعنی قوی حال

یورت او درموضع قالدون بود که در عهد چنگیز داخل مغولستان شده علف زار و منبع و رودخانه عظیمی دارد اولاد قرق از سایر فرق بیشتر بوده ودر عهد ایلخان کثرت بی قیاس داشته اند و چندین بار با لشکر تور وتاتار رایت جنگ و پیکار افراشته بعدها که سپاه تور بر بلاد ترک تسلط یافت از بیم جان تفرقه یافتند و بهر جانب میشتافته بعضی داخل اویغور شدند که هم حال باز داخل ترکمانانند و هر سال فوجی از سواران جرار بموکب منصور میفرستند و بعضی که از آب جیحون گذشتند ساکن سپنجاب گشته در اواخر بخراسان افتادند و بقوم اوشر پیوسته اکنون از شعب افشار محسوبند و بقرخلو مشهور و تاعهد شاه طهماسب ثانی نام و نشانی از معارف این قوم در سیر و تواریخ نیست ولکن در اخر دولت صفوی که خزان باغ خسروی بودقهرمانی قادر مانندنادر از این شعبه پیدا شد که از حد موصل تا رود سیحون مسخر کرد و بر هند وسند و روم وروس مظفر گشته احفاد او را ملل و دولت برقرار بود تا طلیعه این دولت پایدار پدید شد و باغ خسروی را فصل بهار آمد پس امیرالامراء حسین خان سردار که آن وقت حارس خراسان بود بیک رکضت خیل و نهضت و میل جملگی را مقهور و مغلوب کرده ملک مغضوب باز گرفت و جمعی از معارف احفاد و نتایج اولاد او را ببندگی حضرت فرستاد که هر یک چاکر یک تن از ابنای ملوک گشته فخر این گونه چاکری در نسل احفاد نادری ماند

چهارم قازقین یعنی دهنده آش شیلان و خواجه خوان الوان یورت او در حدود اسپرسین بود و بعد از تسلط تور معلوم و مذکور نیست که قوم او را چه پیش آمده و در کدام زمین منزل گزین گشته اند ...

... ای بجایی کاسمان منت پذیرد

دویم بیچنه که اسم و رسمی از او در ممالک ایران نیست و در تاریخ مغول نیز نامی از خیل و سپاه و ایل والوس او بنظر نیامدهمین قدر از جامع التواریخ مستفاد گردید که این لقب بر کسی نهند که ساعی در مهمات امور باشد و انجام مهام نزدیک و دور دهد

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۸۲

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچهٔ محمودخان ملک الشعراء بر کتاب منشات قائم مقام

 

الحمدالله رب العالمین والصلوه والسلام علی سیدالاولین والآخرین محمد و علی وآلهما الطیبین الطاهرین

اما بعد بر نفس روحانی و عقل آسمانی و فکر ثاقب و رأی صایب آنان که در کشف معضلات و حل مشکلات مقصود قاصدانند و منتجع رایدان یعنی اصحاب فطنت و ذکاء و ارباب کیاست و دهاء – که فکر گره گشایشان میزان کم و کیف است و رأی صواب نمایشان معیار نقد و زیف مستور و مکتوم نیست بل که پیدا و معلوم است که بعد از ملکه حکمت یعنی علم اسماء و شناخت حقایق اشیاء که بحقیقت روح روح انسانی و سرمایه فتوح جاودانی است فصاحت زبان و بلاغت بیان را تقریرا بر هر حرفتی و صناعتی مزیت است و هیچ محبوب را جلوه جمال این حسنا و هیچ مشروب را نشاه ذواق این صهبا نتواند بود چه انسان مدنی الطبع در رفع حاجت شخصی بافراد نوعی محتاج است و مقصود خواطر و مکنون ضمایر بی مدد تقریر زبان و معونت تحریر بنان از قومی بقومی و از یومی بیومی متصل نشود و بلاغت تقریر چون صرامت شمشیر است و تقریر معلول را در هنگام مقال و شمشیر مفلول را در هنگامه قتال هنری مشهور و اثری مذکور نخواهد بود و درین عهد که بحسن اصطناع دارای دانا و شهریار توانا صاحب ملک قویم و وارث تاج وتخت قدیم مالک سوط و سیف و دافع ظلم و حیف حارس جمله بلاد و سایس کافه عباد مبتغای راجیان و مستغاث مظلومان شاهنشاه ممالک محروسه ایران السلطان بن السلطان و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان السلطان ناصرالدین شاه قاجار لازال للدین ناصرا و للکفر کاسرا و للعدل ناشطا و للظلم کاشطا و للبلاد حارسا و للعباد سایسا و علی سریر الملک قاعدا و علی معارج العز صاعدا ما تعزد الاطیار عند تنسم الصباح و تمایل الاشجار عند تنسم الریاح – که دانش بنظر عنایت ملحوظ و دانا بدولت قربت محظوظ و ربع فضایل مریع و مخصب و فقر رذایل ممحل و مجدب است نواب اشرف والا ذوالعز الباهر و العرض الوافر والوجه البهیج والرای النضیج و النسب المذکور و الحسب الموفور و الکواکب المسعوده و المقام المحموده و المنزل الرفیع الشامخ و المحل المنیع الباذخ قربت یافته بارگاه منظور عنایت پادشاه شاهزاده آزاده نایب الایاله الباهره معتمدالدوله القاهره فرهاد میرزا – که با قربت درگاه و قرابت شاهنشاه و تحمل فادحات حکومت و باهظات ریاست از تصحیح کلام فارسی زبانان بلخی و هروی و عربی دانایان بدوی و قروی و فصحای خزاعه و عدنان و بلغای قزاره و قحطان خود را چون صبح از خندیدن و مهر از تابیدن و صحاب از سخاوت و بهار از طراوت و روی معشوق از صفا و دل عاشق از وفا باز نتواند داشت از این جمله یک چند محض بث فواید فصاحت و نشر فوایح بلاغت و سوختن این عود و ساختن این سرود و رواج این نقد و نظام این عقد خاطر دریا ذخایر برگماشت و رسایل و مفاوضات و فرامین و نامة جات و حکایات بهجت انگیز و نوادر طیبت آمیز از مکتوبات سید بزرگوار و وزیر عالی مقدار حاصل گردش گردون نتیجه ادوار و قرون طرازنده معانی مسلم اقاصی وادانی داهیه عصر باقعه دهر جناب رضوان مآب میرزا ابوالقاسم قایم مقام – لازال مستغرقا فی بحار النعیم و مستروحا بنسیم التنسیم – که منتشر و متفرق بود اوقات گرامی خرج و درین مجموعه درج کرد والحق تامتر سلان دکان ادب گشاده و متاع هنر بر وی نهاده و نامة بلاغت را بخط آراسته و خامة فصاحت را بقط پیراسته اند دست خرد را چنین وزیری و ملک ادب را چنین مشیری و باغ فضل را ثمری بدین شیرینی و کان علم را گوهری بدین رنگینی نشان نداده اند و فاضلان بخرد و دانایان نیک و بد که صرافان رسته براعت و نقادان هر صناعت اند چون بنظر تحقیق خالی از خیال باطل و شغل شاغل و هم مغفل در بدایع انی صحایف و روایع این لطایف از تامین خایف و استمالت متمرد و تحبیب اجانب و تقریب اباعد و تسلیه محزون و تنبیه غافل و تذکره عاقل در نگرند دانند که درین حقه چه گوهرها و درین طلبه چه عنبرها و درین دل چه رازها و درین پرده چه آوازهاست و معلوم شود که هیچ یک از مترسلان سلف و خلف چهره بیضاء صفحه را بدین خوشی نیاراسته و لمه سودای خط را بدین دلکشی نپیراسته اند و هیچ س از ارباب صناعت بلاغت و بضاعت براعت معنی جلیل را در لفظ قلیل و مقصود دقیق را در قالب رقیق ببیانی حلو المذاق و تبیانی عذب المساغ بحیث یحلو اعلی الافواه لفظه و یلذعلی الاذهان حفظه بدین لطافت ایراد نکرده در حقیقت کلام این استاد رضوان معاد در روانی و سلامت و سادگی و لطافت آب قراح باران است و وجوه صباح یاران که این بی آلایشی در حق تشنگان گواراتر است و آن بی آرایشی در چشم عاشقان زیباتر اگرچه شاهزاده آزاده لازال مویدا لرفع علم العلوم و تصفح المنثور و المنظوم در نظم این فراید خراید و جمع این اوابد شوارد از عهدة طلب تفصی کرد ولی چون سلاله خاطر و زاده طبع آن سید عالی مقام در اطراف ایران بل اکناف جهان پراکنده و متفرق بود و چنان که علاقه در و رشته گوهری که منصرم و منفصم شود و هر دانه در رخنه یا شکافی ضال و مجهول الحال بماند جمعش متعسر باشد تدوین این جمله متبددات نیز متعذر می نمود بدان چه درین مجموعه مضبوط و مثبت است اقصار کرد و همین قدر بر فضل آن جناب برهانی است وافی و اقتضای کتاب و اقتدای اصحاب را کافی که دامنی از گل های بستان و ترانه ای از ترانه های هزار دستان باز نماید که این باغ را چه رنگ ها و این مرغ را چه آهنگ هاست

امید که در سایه عنایت شاهنشاه اسلامیان پناه – که روزگارش بکام و عهدش تا ابد بر دوام باد – این شاهزاده آزاده بر مراد دل و کام خاطر روزگار گذراناد و از طوارق لیالی و بوایق ایامش کراهتی مرساد ما ترادف اللیل و النهار و تعاقب القرون والاعصار ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۹۸۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... به ناز آسوده بر دیبای سلطانی چه غم دارد

بود گر خار و خارا بستر و بالین گدایی را

اگر چین سر زلف تو را مشک ختن گفتم ...

... مکن از ناله در این کاروان ای ساربان منعم

چه سودت از هزاران گر زبان بندی درایی را

فکندم پنجه یغما گرچه می دانم نمی آرم ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

... سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب

بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را

جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید

کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را

سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان ...

... عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را

راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان

سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را

ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود

لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

... نام مبر به دور می گردش آفتاب را

دل به هوای بوسه بست هوس در آن دهان

تشنه غالب آرزو آب نهد سراب را

آن بط می بنه کز او صعوه اگر تر آورد

کام به بال پشه پر شکند عقاب را ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

... گفتم به کوی دوست پی از گریه گم کنم

طوفان اشک بست ره از پیش و پس مرا

بنمودمی حقیقت آب بقا به خضر

بودی به خاک پای تو گر دست رس مرا ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است

یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است

دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است ...

... نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت

سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است

گر گدایی جام می دارد به کف در کیش من ...

... در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است

بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید

ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است ...

... لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است

هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است

هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

... که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد

زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه

کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد ...

... با تعلق نتوان مرحله عشق برید

دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد

تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز ...

یغمای جندقی
 
۸۹۸۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

... از عیش ز ما نشان مجویید

کاین قرعه بنام دیگر افتاد

از لعل تو با مسیح گفتم

تب کرد و به روی بستر افتاد

مستم ز میی که هر که جامی ...

... رندی که به دورها نشد مست

بنگر که به نیم ساغر افتاد

یغما به ره سمند او کیست ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

... زاهد که عنف هستی بردش ز کوی مستی

چو از بند خودپرستی وارست دیدی آمد

شد در وصال و هجران جان پر امید و بیمم ...

... زور است دیدی افتاد زار است دیدی آمد

باری چه شد اگر شد عذرش بنه که بر ما

پیوسته نیک و بد را بار است دیدی آمد

بر بست مدعی رخت مسرای نام رجعت

رفتن ز کوی خوبان عار است دیدی آمد ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

... گو ببین لعل وی و اشک مرا هر که ندید

بستد از پسته و عناب ز شکر خیزد

آن دو خال ار نگرد شسته بر آن چشمه نوش ...

... غیر یغماست میان من و تو خود نفسی

در کنارش بنشین تا ز میان برخیزد

یغمای جندقی
 
۸۹۹۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

... گدایی دارد ار آیینه جام

نکو بنگر که اسکندر نباشد

من از خطش شدم عاشق که میگفت ...

... که از این پایه بالاتر نباشد

مثال روی و خالش رسم بستن

در امکان مه و اختر نباشد ...

... حمامی را که دامی بال پرواز

نبندد کاش هرگز پر نباشد

بدین آیین امام شهر یغما ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

... از قفای شب امروز تو فردای دگر

بستان از من و در زلف دلاویزش بند

این دل خون شده هم بر سر دل های دگر ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

... کفر و جنون زلف تو فتنه عقل و دین من

تا تو کمر به کین من بستی و من به مهر تو

با همه کس به ذره مهر نماند و کین من ...

... باز نیایدم فرو فرق به تاج خسروی

خاک درت به بندگی ساید اگر جبین من

پای اگرم نهی به سر نوبت مرگ جاودان ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

... که حرام کرده می را برو ای حلال زاده

زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم

در خانقاه بسته سر جام می گشاده

به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی

همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده

زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم

که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

... ای خم زلف سحرزا گرنه مشعبدی چرا

موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی

خط اگراین و آن ذقن چیست سرشک و آه من

بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی

گندم خال چوآوری دانه هوش و دام دل ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

... گر ز خویشت خبری هست زهی بی خبری

بنگر آن قامت و رخسار که گویی بسته است

بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی

بمال چشمی و بنگر هزار چندینی

چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا

به کام می نرود هرگز آب شیرینی

نشاط بستر راحت به خواب خواهددید

سری که ساخت ز خاک در تو بالینی ...

یغمای جندقی
 
۸۹۹۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۱

 

... به سعی پیشکاران گشت موجود

در عشرت گشاده باب بستیم

روان در حلقه ساغر نشستیم ...

... زمان چون چشم شاهد فتنه انگیز

بنابر پاس پیمان شب دوش

طلوع صبح گاهان مست و مدهوش ...

... به سنگ دمشت وحشت و آجر و چوب

بر او از چار جانب راه بستند

سرا پا عضو عضو او شکستند ...

... به قصد کشتن او را بر جبین زد

بنای کوب بر مشت و لگد شد

به قاسم زیره سرداب لحد شد ...

... خمار غم قوی شد ساقیم کو

نبستم حجله دامادی وی

نرقصیدم به بزم شادی وی

کجا در خرمن وی گاو بستند

کجا یارب سر او را شکستند ...

... شنیدم باقی آن سرخیل مستان

حریف حجره خدمتکار بستان

هنوزش نیم جانی در بدن بود ...

... یکی آجر زند بر غوزه من

طنابم این یکی بندد به بازو

گذارد آن یکم آجر به زانو ...

... سمنبر شاه ملک قولچماقی

چنان بنواخت بر سر نیم سوزش

که بگذشت از ثریا بانگ گوزش ...

یغمای جندقی
 
۹۰۰۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۴ - سرگذشت شیرین

 

... چو از ذیل افق مهر جهان تاب

دمید از چشم جادو بند افسون

پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون ...

... صباحی گشت گم در تیره شامی

مهی بنهفت در نیلی غمامی

کلف فرسود ظلمت گشت ماهی ...

... به کامی تلخ چون زهر هلاهل

به دانش کار بست افسون گری را

رهاند از قید شیشه آن پری را ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۴۸
۴۴۹
۴۵۰
۴۵۱
۴۵۲
۵۵۱