گنجور

 
یغمای جندقی

مکن ای فقیه منعم ز حدیث جام و باده

که حرام کرده می را برو ای حلال زاده

زگشاد و بست اختر شبی آن بود که بینم

در خانقاه بسته، سر جام می گشاده

به رهی که نعل ریزد ز تحیر اولین پی

همه اسب شهسواران به کجا رسم پیاده

زند آن چنان زبانه تب غم ز بند بندم

که گمان برند مردم به نی آتش اوفتاده

نه خط است و خال و مویش بر آفتاب رویش

که صفی گناه کاران به قیامت ایستاده

به ره تو خاکم اما به سرم کجا گذاری

مگر آن زمان که دانی فلکم به باد داده

دل تیره روز یغما به شکنج زلف او بین

تو به شاخ سرو گوئی زغن آشیان نهاده