گنجور

 
یغمای جندقی

از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است

یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است

دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است

کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است

نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت

سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است

گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من

هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است

بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست

هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است

چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم

ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است

بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا

سایه پر همای مهر آقا بر سر است

فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد

آستانش را فلک با آن علو خاک در است

آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او

حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است

او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند

اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است

فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال

در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است

بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید

ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است

تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری

کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است

شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب

لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است

هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است

هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است

چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب

هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است

حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین

بر سر بازارها گویند یغما کافر است