گنجور

 
یغمای جندقی

ای دل ز خود برون شو یار است دیدی آمد

جز بذل جان مکن کار کار است دیدی آمد

گر بایدت سلامت ز آن خط و زلف بگذر

مور است دیدی آویخت مار است دیدی آمد

زاهد که عنف هستی بردش ز کوی مستی

چو از بند خودپرستی وارست دیدی آمد

شد در وصال و هجران جان پر امید و بیمم

نور است دیدی افروخت ناراست دیدی آمد

آهسته کوی مجلس گل رست وز آذرین می

ناصح به حکم اضداد خار است دیدی آمد

دل سخت رفت و دلبر سست از پیش ولیکن

زور است دیدی افتاد زار است دیدی آمد

باری چه شد اگر شد عذرش بنه که بر ما

پیوسته نیک و بد را بار است دیدی آمد

بر بست مدعی رخت مسرای نام رجعت

رفتن ز کوی خوبان عار است دیدی آمد

یغما جدا شد از دوست مسرای کاین نه نیکوست

هر جا بود چو بی اوست خوار است دیدی آمد