گنجور

 
یغمای جندقی

صبا از من بگو بیگانه مشرب آشنائی را

جفا نادیده ارباب وفاکش بی وفائی را

روا چون داشتی برداشتن از جان سپاری دل

که باری دل به دست آورده باشی ناروائی را

به ناز آسوده بر دیبای سلطانی چه غم دارد

بود گر خار و خارا بستر و بالین گدائی را

اگر چین سر زلف تو را مشک ختن گفتم

پریشانم خطا شد در گذر از من خطائی را

دلم بر خیل مژگانش زد آوخ تا چه پیش آید

تن تنها میان لشکری بی دست و پائی را

طفیل خود شمار ندم گدایان سر کویش

مگر افتاد بر من سایه دولت همائی را

مکن از ناله در این کاروان ای ساربان منعم

چه سودت از هزاران گر زبان بندی درائی را

فکندم پنجه یغما گرچه می‌دانم نمی‌آرم

بدین سرپنجه گفتن پنجه زور آزمائی را