گنجور

 
یغمای جندقی

من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد

آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد

سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم

روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد

چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم

خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد

این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می

ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد

گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست

که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد

زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه

کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد

منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار

آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد

با تعلق نتوان مرحله عشق برید

دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد

تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز

پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد